سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 23 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 5 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

سامیار خرگوش نازی داشتش...

سلام پسر عزیزم .. این خاطره ای که واست می نویسم هم واسه من وهم واسه تو ناراحت کننده هست... یه روز باهم که بیرون بودیم تو راه یه خانمه رو دیدم چندتا خرگوش کوچولو داشت واسه فروش.ما ایستادیم و نگاه می کردیم. تو انقدر ذوق کرده بودی که راضی نمیشدی از اونجا بریم ... منم خیلی اون خرگوشا رو دوس داشتم. از کوچیکی عاشق حیوونا بودم. بالاخره تصمیم گرفتم یه خرگوش هم واسه تو هم واسه دل خودم بخرم. چون خونه ما اپارتمانیه خرگوشو گذاشتیم خونه مادرجون تو حیاط . تو یه قفس آهنی. هر روزم بهش سر میزدیم .اما یه هفته نگذشته بود که یه روز صبح که رفتیم اونجا هرچی گشتیم خرگوشو پیدا نکردیم.... قفسه سوراخاش بزرگ بودو خرگوش کوچولو از توش میومد بیرون یه دفعه ما...
25 ارديبهشت 1396

سومین تولد مامانیه مامانی

امروز سومین تولدیه که من مامانمو سامیاری و بابایی برام تولد می گیرن، برای همین تولدم مامانیه مامان هست اینم کیکی که بابای برام گرفته به همراه کادوی نقدی که برم برای خودم یه چیزی بگیرم دستتون درد نکنه عزیزانم ...
9 ارديبهشت 1396

تولد دوسالگی عشقم

سامیار عزیزم پسر عزیزتر از جونم قشنگم سلام مامانیه ی 2 ساله ی من . چقدر خوشمزه س وقتی یکی میگه پسرت چندسالشه دقیق بگم 2 سالشه . وای که من تمام این  سامیاردوساله و همه ی روزای این دوسالو  میخوام با تمام وجود امسال تولدت 22 فروردین دقیقا مصادف شد با تولد حضرت علی (ع) و روز پدر و روز مرد... سامیارم بزرگ مرد 2ساله ام تولدت و روزت مبارکت باشه عشقم . از تولدت بگم که با حضور پدربزرگا و مادربزرگ ها مثل سال پیش برگزار شد. چون تو برنامه کودک پوکویو رو دوست داری برات پوکویو عکسای پوکویو چاپ کردمو تم پوکویو درست کردم . چندتا لیوان کاغذی داشتم تو خونه عکس پوکویو روش چسبوندمو نوار آبی زدم دورش. برای تزییناتم چندتا گل کاغذی ...
23 فروردين 1396

پروژه ی از شیر گرفتن

سلام عزیز دلم ... پسر عزیزتر جونم . نمیدونی این روزا چقدر برام سخت می گذره . چون دارم تو رو از شیر خوردن می گیرم . چیزی که تو خیلی بهش وابسته ای ... خیلی استرس داشتم . وهر بار که تو ازم می می می خوای دلم می خواد گریه کنم قبلا چندبار امتحان کرده بودم و وقتی می گفتی مم می گفتم نه پسری لالا کن و.. تو کلی گریه می کردی و اشک از چشات میومد و با من قهر می کردی و بغلم نمیومدی. بعدازظهرا و شب  واسه خوابیدن حتما باید شیر می خوردی اولین روز سال جاهای مختلف رفتیم عید دیدنی بعدازظهر نخوابیدی و شبم از خستگی خوابت برد و شیر نخوردی   دومین روز هم بعداز ظهر هم نخوابیدی. تولد پدرجون هم بود و اومدن خونه ما. تا شب بازی کردی و از ...
7 فروردين 1396

سال 1396 مبارک

سلام عشق من پسر عزیزم سال نوت مبارک باشه گل من ... امسال سال تحویل بابای سرکار بود ما نتونستیم باهم باشیم . عوضش من و پسری رفتیم خونه مادرجونه . بعدشم رفتیم خونه عزیزجون و بابایی هم بعد از کار اومد اونجا.  اینم سفره عید امسال ما ایجا سامیار داره شمع فوت می کنه  اینم سر خیابونمون که شهرداری خوشگلش کرده ما هم رفتیم و عکس گرفتیم     ...
6 فروردين 1396

سامیار پا شکسته

بالاخره شیطونی های سامیار کاردستمون داد... البته پسرم این دفعه زیاد شیطونی نکرده بود بدشانسی اورد.. داشت بدوبدو بازی می کرد که روی ماشین کنترلی افتاد و روی پاش ضرب دید . ( چهارشنبه 25ام)موقع راه رفتن می لنگیدو آی آی درده می گفت . نمی تونست راه بره. تا شب که دیدیم بهتر نشد بردیمش اورژانس و عکس از پا گرفتیم . آتل بستیم. فرداش دوبازه بردیم پیش متخصص ارتوپد گفتش چون بچه هست و شیطونی می کنه باید پاشو گچ بگیریم تا دو هفته .  الان پسرم پاش تو گچه و میگه کَش... و فکر می کنه کفش جدید پاشه  ...
26 اسفند 1395

پایان بیست و سه ماهگی

پسر عزیزم شیرینم خیلی دوست دارم مهربونم... این روز خیلی منو بوس میکنی هی میای صورت ماهتو می کشی رو صورتم و بوسم می کنی اونم صدا دار اااووووووومه منم کلی ذوق می کنم از این کارات  . بعد عروسی من سرما خوردم خوشبختانه تو مریض نشدی اما دوباره سرما خوردمو این بار دیگه مریض شدی . بردمت دکتر و یه دو روز تب داشتی با یه ده روزی هم سرفه می کردی. قد و وزنتم اندازه گرفت وزنت 14 کیلو و قدت نزدیک نود بود. خونه تکونی هم تقریبا تموم شده و خیلی بهم کمک کردی عزیز دلم . هرجا رو تمیز میکردم تو هم دوباره تمیز میکردی و هم پشت سرم میومدی.  ...
22 اسفند 1395

سامیار نقاش باشی

سلام پسر حرف گوش کن من ...نمیدونی که  چقدر تو پسر خوبی !  یه بار رفتی از توی کشوی آشپزخونه سبدای نون رو گرفتی اوردی تو حال. بهت گفتم پسری اینارو ببر بذار سرجاش. بعدم دیگه حواسم نبود که چیکار می کنی وقتی رفتم تو آشپزخونه دیدم که سبدا رو اینجوری گذاشتی سرجاش. افرین پسر منظم و مرتب من امروزم برای من رو دیوار نقاشی کردی ... شانس اوردم با مداد کشیدی . منم این اثر ارزشمند رو پاک کردم  ...
14 اسفند 1395

خبرای بد....

امروز دایی بابا فوت کرد. بیست روز پیش یهو حالش بد شد و خودش رفت بیمارستان گفتن سکته شدید و عملش کردن . ولی متاسفانه نتیجه نداد و بعد بیست روز فوت شد. من و بابایی واسه تشیع جنازه رفتیم و سامیار رو خونه مادرجون گذاشتیم. خاله من (بزرگه) هم بیمارستان بستری و مریضه ...سرطان ........ اصلا باورم نمیشه تو عروسی باهم بودیم میگفت نمی تونم غذابخورم . حالا گفتن سرطان !!! خیلی حالمون گرفتس این روزا .  انشالله که خاله زودتر خوب بشه و روح دایی بابایی هم شاد باشه. ...
28 بهمن 1395