سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 1 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

پایان نه ماهگی

سامیار من عزیز دلم یه ماه گذشت و شما نه ماهت تموم شد . عزیزم خیلی دوست دارم پسرخوب و مهربونم. حدود سه هفته تلفن خونه  بخاطر کندکاری های آب وفاضلاب قطع شده بود اینترنت نداشتیم و کل محلمون تلفن نداشتن و بد سه هفته زحمت کشیدن اومدن درستش کردن!!! واسه همین نتونستم واست بنویسم و عکس بذارم. امروز واسه چکاپ ماهیانه رفتیم دکتر . خانم دکتر به زحمت تونست دور سر و قدت رو اندازه بگیره از بس ورجه ورجه می کردی قدت 72 و وزنت 9.700 بود. خداروشکر خوب بود. چند وقته کارای جدید می کنی : 94/10/10 سرسری کردن رو یاد گرفتی . از قبل هم وقتی همه دست میزنن تو هم یه دستی رو پات میزنی مثلا دست میزنی. وقتی ماسرفه می کنیم تو هم تکرار می کنی. وقتی می گم...
22 دی 1394

مهمان مخصوص سامیار

طبق معمول همیشه که پنج شنبه ها میریم خونه مادرجون.. این پنج شنبه هم از شب قبل، من و سامیار وسایلمونو آماده کردیم که فردا با کالسکه بریم خونه مادرجون و  دور دوری هم بزنیم. اما مادرجون زنگ زد که اینجا همه سرماخورده ان و شما نیاید. مامانی وسامیار هم افسرده شدیم و گفتیم چه کار کنیم چه کار نکنیم؟؟ آخه پنج شنبه ها بابایی صبح زود میره سرکارو شب هم دیروقت میادو ما اگه جایی نریم حسابی حوصله مون سر میره مامانی که خودشو با ژله درست کردن سرگرم کردو خونه جارو زدو سامیار هم از این که جاروبرقی (دوست جون جونیش) رو میدید خوشحال بود و دور جارو برقی دور دور می کرد... تا این مامانی مجبور شد بذارتش تو روروئک!! اینم ژله مامانی ظهر که شد خ...
4 دی 1394

اولین شب یلدای سامیارجون

پسر نازنینم ، نیما یوشیج تو جشن یک سالگی فرزندش براش نوشت:پسرم!یک بهار،یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان را دیدی!از این پس همه چیز جهان  تکراریست جز مهربانی... من هم این جمله رو تقدیم به تو می کنم و  برات آرزوی زندگی سراسر شادی و پر از عشق و مهربانی رو دارم تو که اولین های زندگی خودت رو می بینی و تجربه می کنی ، تو بهار چشم های خوشگل و نازتو به این دنیا باز کردی ، اولین تابستون زندگیت روز به روز بزرگ تر شدی ، تو اولین فصل پاییز شروع کردی به گشتن و کشف و بازی و شیطونی. و امروز هم اولین روز اولین زمستون زندگی توئه که از خدا همیشه شادی و سلامتی و خوشبختی به همراهت باشه. دیشب که شب یلدا بود خونه مادرجون بودیم . تو انقدر ورج...
1 دی 1394

چکاپ ماه هشتم

دیروز یعنی سه شنبه 24آذر واسه چکاپ ماهیانه رفتیم دکتر. خدا رو شکر وزنت رفته بالا و شدی 9.200 قدت شد 70 و دور سرت 45 یکمی خیالم راحت شد وقتی می خواستیم بریم مادرجون زنگ زد که منم مدرسه ام کلاسم تموم شده و دارم میام. وقتی رفتیم اونجا تو مطب نشسته بود.    ...
25 آذر 1394
1