سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 13 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 35 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

پایان سی ماهگی و سالگرد عقد مامانی و بابایی

سامیار عزیزم عشق من امروز تو سی ماهت تموم شد . چقدر زود داری بزرگ میشی مامانی.انشالله همیشه سالم و خوشبخت باشی عشقم. 22 مهر سالگرد عقد مامان و باباهم هست که به مناسبتش باهم شام رفتیم رستوران میزبان تو بابلسر. بعدشم یکم لب دریا رفتیم. می خواستم عکس ازت بگیرم اما تو هی می گفتی نه و نمیذاشتی عکس ازت بگیرم . چندتا دونه خوب شد که میذارم                       از بس گشنت بود قبل اینکه بریم بشینیم رو میز داد میزدی می گفتی کباب !!   اینم چندتا عکس از لباسای جدید و تیب سامی         &nbs...
22 مهر 1396

شروع مجدد پروژه پوشک

دقیقا آخرای شهریور بود که یه روز صبح یهو آوین اومد خونه ما تو یه عملیات برق آسا و غیرمنتظره  اومد تو دسشویی جیش کرد و رفت... سامیار هم که این موضوع خیلی روش تاثیر عمیقی گذاشته بود  هرکیو که دید بهش گفت  و هرکیو که ندید براش در سه کلمه پیغام گذاشت که آوین .. دسشویی .. جیش! ما هم از همون روز تصمیم گرفتیم که پروژه پوشک رو شروع کنیم و الان 12 روزیه که یهو  پوشکو گذاشت کنار. اولین روز که می خواست پی پی کنه می گفت مولفیکس ... یعنی منو مولفیکس ببند . که گفتم پسرم مولفیکس واسه نی نیه تو برو حموم. با یه هق هق و یکم گریه گفت نی نی ! تایید کرد و منم بغلش کردمو دلداریش دادم باهم رفتیم تو حموم. داشت گریم می گرفت. دیگه هر وقت مولفی...
12 مهر 1396

عمل مادرجون

مادرجونی سامیار یه عمل انجام داد که خدا رو شکر خوب بود.البته دردش زیاد بود و  سامیار هم حسابی از مادر جون مراقبت کرد...یه هفته کامل پیش مادرجونی بود تا خوب بشه     اینم یه گردش کوچیک قبل عمل با مادرجون کنار تالاب نیلوفرآبی... فاطما اوندون     ...
5 شهريور 1396

پسرک سنجاقکی

یه روز یه سنجاقک تو خونه پیدا کردیم .سامیارو سنجاقک خیلی باهم دوست شدن. این دوستی شون دو سه روزی طول کشید. اما یه روز یه اومدیم خونه دیگه ندیدیمش... نمی دونیم چی شد!   اینجا هم سنجاقکه پرید رو سر سامیار درحالی که سامیارداشت دنبالش می گشت...   اینم سامی در حال شکلات خوری     ...
15 مرداد 1396

تولد بابایی 96

امسال تولد بابایی رو یه چند روز زودتر گرفتیم و مهمون دعوت کردیم تا بابایی رو سوپرایز کنیم.مهمونا هم پسرخاله ها ی مامانی و دایی جونا و امیرمحمد و مامانش بودن . کلا بچه های فامیل بجز مامانا و باباها. قبل شام به بهانه ی خرید بابایی رو فرستادیم بیرون . و تند تند بادکنک باد کردیم و یه کوچولو تزیینات انجام دادیم . تا بابایی اومد یه بمب شادی هم ترکوندیم اما یادمون رفت عکس بگیریم فقط فیلمشو داریم ...
11 مرداد 1396

گردش تابستونی - حاج شیخ موسی

امسال تابستون نشد جایی بریم ولی یه گردش یه روزه داشتیم که خیلی خوش گذشت... حاج شیخ موسی یه روستا تو کوه که یه مه غلیظ همیشه اونو می پوشونه... سامیار تو مه...   یه خونه قدیمی     خوابیدن تو طبیعت     شنا تو دریا... ...
31 تير 1396

شکست پروژه پوشک

سلام پسر نازنینم .. بعد ماه رمضون تصمیم گرفتم تو رو از پوشک بگیرم . یه هفته هم تلاش کردم اما نشد. برای همین گذاشتم برای بعد .  یه صندلی دستشویی هم برات خریدم که امیدوارم به زودی از اون استفاده کنی برای دوسالگی ت هم رفتیم یه سری عکس آتلیه گرفتیم . این عکسم واسه اون روزه جلوی آتلیه آبنوس گرفتم ازت   ...
16 تير 1396

سامیار مورچه خوار

امروز دیدم تو آشپزخونه یه مورچه پیدا کردی داری لهش می کنی. گفتم سامیار نکن مورچه گناه داره دردش میاد بو میشه. توهم یهو مورچه رو که به انگشتت چسبیده بود خوردی . منم چشام گرد شد . تازه مزه مزه شم کردی  خدا میدونه الان بار چندمته که اون جور با مهارت شکارش کردی و با اشتها خوردیش این عکس مال بعد عید تو فروردینه از این به بعد برای هر مطلب یه اسکرین شات میگیرم تا سن دقیقت برای اون خاطره مشخص باشه ...
17 خرداد 1396