سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 1 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

پایان ده ماهگی

امروز بالاخره تونستم یه عکس از اولین ایستادن مستقلت بگیرم . انشاالله به زودی از راه رفتنات پست بزارم پسر گلم... امروز هم برای چکاپ ده ماهگی رفتیم دکتر وزنت 10.200 و قدت 74 و دور سرت 46 بود. خدارو شکر که همه چی خوب بود. مطب خانم دکتر امروز شلوغ بود و کلی نی نی اومده بودن و تو از همه ساکت تر بودی نشسته بودی و نگاشون می کردی.  الانم که دارم این مطلب و میذارم دور و ورمی و هی به کی برد دست می زنی .  تا نوشته هامو نپروندی ذخیره کنم تموم شه ب.ن. ا بعد از این که از دکتر اومدیم می می خوردی خوابیدی دیدم پی پی زدی بغلت کردم بردم شستم و پوشک بستم و تو همچنان خواب بودی. موقع شستنت باحال بود آبم میریختم بیدار نمی شدی...
24 بهمن 1394

اولین قدمت مبارک جان جانانم

عزیزم دو روزه که روی پاهای کوچولوت می ایستی و این ایستادن ها مدتش هم بیشتر میشه . اما هنوز نتونستم از این لحظه عکس بگیرم. امروز ظهر هم وقتی مبل رو با یه دست داشتی صدات کردم و گفتم بیا بغلم تو هم مبل رو ول کردی و یه قدم برداشتی و دستمو گرفتی...  مبارکه عزیز دلم مبارکه   ...
21 بهمن 1394

ایستادی روی پاهای کوچولوت عزیزم

عزیزم امشب رو پاهای کوچولوت بدون تکیه گاه وایسادی یکمی لرزون البته. حدود 5 ثانیه. قبلا کمتر از  ثانیه شاید می ایستادی اما امشب دیگه رکورد زدی و کامل ایستادی مبارکه مرد کوچولوی من  اینم یه صندلی کوچولوی ساده که دیشب برات از خانه و کاشانه بابلسر خریدم اینجا نشستی داری تی وی میبینی ...
19 بهمن 1394

دومین سالگرد عروسی مامانی و بابایی

پسرم عزیز دلم امروز دومین سالگرد عروسی مامان و بابا بود که برای ما یه طمع دیگه ای داشت امسال... طمع شیرین حضور تو عزیزم... به همین بهانه امشب رفتیم بیرون وشام رو بیرون خوردیم.(پیتزا بود واسه توهم سیب زمینی البته گفتیم نمک نزنن. چیزدیگه ای نمیتونستیم واست سفارش بدیم اخه خوب نیست واست فست فود ) فکر کنم اولین بار بود که باتو رفتیم بیرون واسه شام. آخه  ما به خاطر تو سعی می کنیم رعایت کنیم و زیاد جایی نمیریم . چون هوا سرده. خیلی دوست داشتی و حسابی ورجه وورجه می کردی به قول مادرجون انگار فنرت در رفته بود رو میز هی بالا پایین میپریدی. خوشبختانه صندلی کودک داشت و خداروشکر گذاشتمت تو صندلی غذا و بهت سیب زمینی میدادم . انقدر شیطونی میکردی...
17 بهمن 1394

مهمونی بازنشستگی پدرجون

بالاخره باکمی تاخیر مهمونی بازنشستگی پدرجون و همچنین شیرینی ماشین جدید با حضور بابابزرگا و مادربزرگای مامانی و عمه فاطمه و شوهرعمه و خاله خدیجه و شوهرخاله برگزار شد.  16بهمن سالگرد حنابندان مامانی بابایی هم هستش اینم چندتا عکس از اون شب البته اصلا همکاری نمی کردی و می خواستی همش فرار کنی . بهترین عکسایی که تونستم بگیرم گذاشتم اینجا مامان پدرجون بابای پدرجون مامان مادرجون بابای مادرجون اینم دایی جون موسی ...
16 بهمن 1394

مریضی دوباره...

پسرم از دیروز ظهر تب کردی. منم بهت استامینوفن دادم ولی حالت بهم خورد و بالا اوردی. بعد من وبابایی شیاف گذاشتیم برات .تبت اومد پایین اما متاسفانه اسهالی شدی.. غروب رفتیم دکتر تبت خیلی بالا بود 39.5... برات دارو وازمایش مدفوع نوشت... انقدر بی حال شده بودی که حسابی ترسیدم برای همین به مادرجون گفتم شب بیاد پیشمون. صبح مادرجون آزمایشتو برد و نشون داد گفت خدارو شکر عفونت روده نیست و ویروسه! نمیدونم این ویروس لعنتی از کجا اومد یه دفعه ای هرچهار ساعت بهت استامینوفن می دم خدارو شکر تبت پایین اومده. ولی همچنان بیرون روی داری... طوری که قرمز شده و دردت میاد... الان خونه مادرجونی هستیم .هر وقت می شورمت دایی جونا تورو با سه شوار خشک می کنن که ...
1 بهمن 1394

اولین مهمونی ده ماهگی

امروز برای ناهار همراه پدرجون اینا رفتیم خونه عمه فاطمه (عمه مامانی)مادرجون محیا . محیا خانم هم اونجا بود  هی می خواستی بری بهش دست بزنی و باهاش بازی کنی ولی ما جلوتو می گرفتیم آخه محیا جون 6ماه کوچیکتره از شما. سامیار: مامانی بذار بهش دست بزنم.... دایی جون مهیار و سامیارجون   بوقلمونهای عمه... هروقت می گفتیم اینا چی می گن .. می گفتن غ غ غ سامیار در حال تماشای بوقلمون ها ...
25 دی 1394
1