سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 1 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

پایان هفت ماهگی

این ماه ؛ یعنی هفت ماهگی خیلی ماه خوبی بود .. چون توش کارای تازه ی زیادی انجام دادی پسرم ...  غذا خوردنات شروع شد چهار دست و پارفتنت شروع شد، نشستنت کامل تر شد...رو پاهات می ایستی.. البته شیطنت هات داره روز به روز بیشتر میشه الان دیگه همه چیو میگیری و میخوای بلند بشی. یه کار دیگه هم میکنی اینکه وقتی ایستادی یه چیزی رو میگیرم و بهت میگم سامیار بیا میز تی وی رو داری و قدمای کوچیک میگیری میای طرفش... این قدر هم حواست هست  که نیوفتی و بوف نشی آروم با احتیاط میای ... آخ دلم می خواد اون لحظه بگیرمت فشارت بدم کوچولوی باتدبیر من!! اینجام که از روروئکت بالا رفتی! پاهاشو نگاه اینجام خیلی خندیدم  جا سیب ...
22 آبان 1394

خداحافظ آپتامیل

یه خبر خوب نمیدونم واسه کی!! فکر کنم واسه خانم دکتر سامیار که خیلی اصرار داشت شیر خشکت قطع بشه... آخه سامیار که شیشه شیرو میبینه اختیارش دستش در میره و مثل فنری که در رفته باشه می پره بسمت شیشه شیرش ... منم که از این که بهش شیرخشک ندم استرس دارم همش می ترسم که شیرم کم باشه و رشدش آسیب ببینه. به هرحال ما حرف خانم دکتر و دکترای دیگه رو گوش دادیم و بالاخره شیرخشک خوردن سامیار تموم شدو دیگه قراره نخوره.امیدوارم که من و سامیار موفق بشیم اینم آخرین باری که شیرخشک خوردی سامیارم خداحافظ آپتامیل پپتی جونیور... ...
19 آبان 1394

اولین کبودی سامیار در اثر شیطنت

سلام پسرم عزیزکم بالاخره شیطونی هات کار دستت داد و خودتو زخمی کردی.  داشتی مثل همیشه پیش میز تی وی بازی می کردی که با کله خوردی به گوشه ی جادستمالی و سطلش. و صدای گریه ت دراومد .الهی مامانی فدایت بشههه البته من همون لحظه تو آشپزخونه چشمم بهت بود و گفتم الان میخوره زمین .. اما تا من بجنبم از جااااا     جوجه چی شد واویلا!!! خوشبختانه زیاد گریه نکردی و زود ساکت شدی رو سرتم یخ گذاشتم اما متاسفانه جاش موند.. قبلا هم با سر زمین می خوردی اما زیرت تشک بود یا زیاد محکم نمی خوردی خودتم گریه نمیکردی یا زیاد گریه ت جدی نبود. اما این دفعه بو شدی واقعا اینم عکسش... بعدا این و میبینی نگی عجب مامانی دارما از کله ی کبودم عکس...
18 آبان 1394

نشستن سامیار

پسرم یکی دیگه از مراحل رشدتو داری میگذرونی اونم نشستنه کم کم داره کامل میشه .امروز دیدم خودت به تنهایی می تونی بشینی. اما هنوز شلی تو نشستن و ممکنه بیوفتی باید مواظب باشم. آفرین پسرم  گلم نشستی و با تسبیح بازی میکنی و تی وی میبینی ...
17 آبان 1394

رو پای خودت ایستادی مرد کوچکم

پسر ناناز من امروز دیدم که بالشت رو می گیری رو پای خودت می ایستی.  کنار میز تی وی بالشت گذاشتم میری اونجا رو پاهای کوچولوت می ایستی . چهار دست و پا رفتنت هم ویگه کامل شده .اما تند تند نیست . هر وقت بخوای به سرعت جایی بری سینه خیز میری مراحل ایستادگیه سامیار مثلا وقتی  خواب بودی من و بابایی داشتیم ناهار می خوردیم. بیدار شدی معمولا گریه می کنی اما تا سفررو دیدی اولش چهار دست و پا شدی اما می خواستی سرعت بگیری سینه خیز تند تند اومدی با کله رفتی تو ظرف ماست    مرد کوچک من عاشقتم ... ...
9 آبان 1394

سرماخوردگی سامیار

پسرم عزیزکم، سلام چند روزی بود که یکمی آب ریزش بینی داشتی ، اما از دوشنبه بعدازظهر دیدم که تنت گرمه و انگار تب داری بهت استامینوفن دادم. خونه مادرجون بودیم شب که اومدیم خونه تو ساعت یک و نیم خوابیدی. تو خواب سرفه های خشک و با صدای بلند می کردی طوری که گریه ت می گرفت و از خواب بیدار میشدی. صدای سرفه کردنت دلم ریش ریش میشد و باهر سرفه ت می گفتم جانم اما کاری از دستم بر نمیومد. سه شنبه بعدازظهر رفتیم دکتر و برات دارو نوشت. گفت که نمی خوام همین الان بهش انتیبیوتیک بدم انشاالله این را بخوره و خوب شه اگه نشد دوباره بیاریمش. وزنت 8200 شده و نیم کیلو از زمان واکسنت بالاتر رفتی .خانم دکتر گفت ماشاالله خوب غذا میخوره سالبودیک و زادیتن نوشت و...
6 آبان 1394

ماجراهای غذاخوری سامیاری

امروز عاشورا هست و من و سامیاری تو خونه هستیم. آخه سامیار یکمی سرما داره. انشاالله سال دیگه باهم می ریم برای مراسم عزاداری.   پسر خوشگلم از اینکه روز به روز داری بزرگ تر میشی و چیزای جدید یاد میگیری خیلی خوشحالم .   از وقتی واکسن زدی تا به الان فرنی و حریره بادام بهت میدم. به فرنی حساسیتی نشون ندادی اما حریره بادام که خوردی پی پی ت سفت شده و دونه های ریز ریز که همون بادومه . با اینکه آسیاب می کنم و با هاون هم می کوبم بازم دونه بادام هست یه دوباری هم رو تنت نقطه های قرمز دیدم شبیه جوش اما جوش نیست که ما بهش میگیم تیپ تیپ. دکترت گفته بود عادیه از این به بعد که غذا می خوری . روزای اول غذا دادن بهت سخت بود. ...
2 آبان 1394

مهمونی ده روزگی محیا خانم

امروز رفتیم مهمونی محیا جون . جشن ده حمومش بود اما چون محرم بود بزن بکوب نبودش.ولی خوش گذشت پسری هم که همش این ور اونور میکرد. با این که خسته بود نمی خوابید . چون یه جای جدید اومده بود و می خواست همه جا رو ببینه. وقتی محیا شیر می خورد . سامیار شیر خوردن و ول می کرد و محیا رو نگاه میکرد و می خندید و واسش جالب بود که فقط اون نیست که شیر میخوره!  ...
24 مهر 1394