سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 1 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

مروارید های سامیار شش تایی شد!

بالاخره یه دندون دیگه هم در اومد هورااااا دندون سمت چپ دندون پیش بالایی سامیاری هم شش دندونه شدی . جدیدا چرخیدن دور خودت رو یاد گرفتی . می چرخی بعد که سرت گیج رفت می ایستی دورتو نگاه می کنی خیلی هم واست جالبه ...
15 خرداد 1395

بابایی شدن سامیار

پسرنازم عزیز دلم چند وقتیه که خیلی بابایی شدی ... وقتی بابایی میاد خونه از خوشحالی نمیدونی باید چیکار کنی میدویی دور اتاق شبا که می خوای بخوابی وقتی داری شیر می خوری بابایی هم باید بیاد پیشت دراز بکشه .اگه بره گریه می کنی می گی بیا.. یه شب که فقط می گفتی بابایی ..یعنی من اگه می اومدم طرفت جیغ می کشیدی.. اخرشم رو پای بابایی خوابت برد. وقتی بابایی می خواد بره سرکار که حتما باید بریم یه اتاق دیگه تا بابایی یواشکی بره درضمن چشم و بینی و دست و پا روهم بلدی . وقتی میگم پا تو هم تکرار می کنی و پاتو میاری بالا . به دست میگی دَ    و دستاتو میاری بالا. وقتی میگم بینی دستتو میذاری تو دماغت وقتی میگم موش بشو بینی تو چین میدی ...
9 خرداد 1395

سامیار: ماما...مامانی: جان مامان؟؟

سامیاری من عزیز مامانی امروز منو برای اولین بار صدا کردی و گفتی ماما قوربونت برم......... یه پشه بند داری شبیه چادر مسافرتی می ذاشتمت توش و زیپو می بستم شبا که واسه شیر بیدار میشدی سخت بود. واسه همین یکی دیگه گرفتیم تو هم توش بازی می کنی میری توش منم روش ملحفه می ندازمو میگیرم میگم دَدَ... یه بار که طولش دادم تو م مم می کردی و میگفتی اینو بگیر اما دیدی طول کشید و منم ساکت بودم و منو نمیدیدی بالاخره منو صدا زدی گفتی ماما... منم فورا گفتم جان مامان و ملحفه رو گرفتم و محکم بغلت کردم .. عزیزمممممممممم وقتی آقاسامیار نازدار خانم می شود... ...
2 خرداد 1395

پنجمین دندون سامیار

بالاخره پنجمین دندون سامیار هم دراومد مبارک باشه پسرم ...هوراااا دندون(پیش) جلو بالا سمت چپی دیروز(یک شنبه) هم رفتیم آتلیه آبنوس واست عکس گرفتیم . تو هر صحنه کلا  خوب بودی ولی در همون چند لحظه اول دیگه نمیشد کنترلت کرد. هی دکورا رو دست می زدی و خراب می کردی... ولی تو عکس آخر خیلی سخت بود از نمی ایستادی عکاس چندبار تکرار کرد. حسابی خسته شدیم . حالا خدا کنه عکسا خوب دربیاد گفت یه ماهه دیگه بیاین واسه انتخاب ... چقد دیررررر منتظرم ببینم عکسارو امیدوارم خوب بشه عکسا. چهارشنبه هم می خوایم بریم اتلیه صحنه (آتلیه عروسی مامان و بابا)فضای باز واست عکس بگیریم. فردا هم تولد دایی جون مهیار هست که ما امشب(دوشنبه)بودیم خونه ماد...
26 ارديبهشت 1395

وقتی سامیار میره خرید...

چند ماهیه پدرجون بعد بازنشستگی مغازه باز کرده و سامیار و مامانی هر وقت می خوان برن خونه مادرجون از جلو مغازه رد میشن و سامیار یه خریدکی هم می کنه البته به حساب پدرجون!!! آقا اینا چند؟؟ اینا چی؟؟ پدرجون بذار یکم کمکت کنم...خسته شدی ...
23 ارديبهشت 1395
1