سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 17 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

پایان نه ماهگی

1394/10/22 21:57
نویسنده : مامان سمیرا
588 بازدید
اشتراک گذاری

سامیار من عزیز دلم یه ماه گذشت و شما نه ماهت تموم شد . عزیزم خیلی دوست دارم پسرخوب و مهربونم. حدود سه هفته تلفن خونه  بخاطر کندکاری های آب وفاضلاب قطع شده بود اینترنت نداشتیم و کل محلمون تلفن نداشتن و بد سه هفته زحمت کشیدن اومدن درستش کردن!!! واسه همین نتونستم واست بنویسم و عکس بذارم.

امروز واسه چکاپ ماهیانه رفتیم دکتر . خانم دکتر به زحمت تونست دور سر و قدت رو اندازه بگیره از بس ورجه ورجه می کردی

قدت 72 و وزنت 9.700 بود. خداروشکر خوب بود.

چند وقته کارای جدید می کنی :

94/10/10 سرسری کردن رو یاد گرفتی . از قبل هم وقتی همه دست میزنن تو هم یه دستی رو پات میزنی مثلا دست میزنی.

وقتی ماسرفه می کنیم تو هم تکرار می کنی. وقتی می گم بابایی کو؟ میری تو اتاق پیشش. یا نگاش می کنی(همین طور منو)

وقتی مم می خوای میای پیشم و صورتت رو میمالی بهم یا روسری مو میکشی بالا.

وقتی بهت میگم بوس بده صورتتو میاری جلو . گاهی هم با لبای کوچولوی نازو عسلت صورت و  میخوری مثلا بوس دادیبوس آخ فدا بشششششم

تو ماشین وقتی آهنگ میذاریم گوش میدی وقتی قطع می کنیم خودت شروع می کنی به خوندن..آآآآاَااَاَاَ

دیروز همسایمون وقتی می خواست در خونشونو باز کنه صدای کلیدو شنیدی گوشت تیز شد و رفتی پشت در. فکر کردی بابایی ... ولی وقتی بابایی نیومد و در باز نشد گریه کردی قربونت بررررم مامانی

از تو مادرجون فیلم گرفته بودم و داشتم تو دوربین نگاه می کردم وقتی دیدی همچین بادلتنگی گریه کردی و اشک از چشات اومد که منم گریه م گرفت.. گریهدوربین و میزدی زمین. الهی فدات شم .دو روز مادرجونو ندیدی دلت واش تنگ شده بود. منم به مادرجون گفتم و مادرجون تندتند اومد پیشت.

آخرین شیطونی این ماهتم انداختن گلدون بودمثلا پشت تی وی قایم کرده بودم..شانس اوردم نشکست اما توش یه عالمه دونه شنی بود که همه رو دونه دونه جمع کردم و کلا گلدون رو برداشتم.

اینم چندتا عکس از نه ماهگی تو عشقمبوس

 

 

سامیارو پدرجون

سامیارو پدر جون

سامیارو مادر جون

سامیار و مادرجون

سامیار و استخرش

سامیارو استخرش

نمیدونم که سامیار به چی فکر میکرد که یه هو تصمیم گرفت خودشو پرت کنه!!تعجب شاید از این که زیاد ازش عکس گرفتم خسته شده بود.. سکوت

پسندها (3)

نظرات (3)

مامان حلما
23 دی 94 4:21
نه ماهگیت مبارک اخی نازی بچه خسته شده خب
مامان سمیرا
پاسخ
ممنونم عزیزم. آره فکر کنم خسته شده بود داشت فرار می کرد
مامان سمیه
24 دی 94 18:10
عزیز دلم سامیاری...جیگری تو پسر غزلم گاهی از این حرکتا میکنه که از دوربین فرار میکنه مادرجون و پدرجون سامیار چه دوست داشتنی هستن. خدا حفظشون کنه
مامان سمیرا
پاسخ
ممنونم از لطفت/ منم غزلی شما رو خیلی دوست دارم کلا ناناز منه
دایی موسی
26 دی 94 15:22