سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 23 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 5 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

سیل در تنگه واشی

سلام پسری اول از همه برات دعا می کنم همیشه تنت سالم باشه عشق مامان... از یه هفته قبل با امیر محمد اینا هماهنگ کرده بودیم که سه شنبه و چهارشنبه بریم تنگه واشی . اما هواشناسی نگاه کردیم دیدیم ابریو بارانی هست . برا همین تا سه شنبه گفتیم نمی ریم . امیرمحمد و خانواده سه شنبه رفتن اونجا و شب هم موندن. ما هم دودل بودیم بریم یا نیریم. بالاخره تصمیم گرفتیم چهارشنبه صبح زود حرکت کنیم و بریم . چون دایی جون موسی نمی اومد با مادرجون و پدرجون و دایی مهیار و بابایی و مامانی با سامیاری با ماشین پدر جونی رفتیم . رسیدیم فیروزکوه و هوا اولش یکم بارونی بود بعد افتابی شد و خیلی خوب بود. رفتیم پیش امیرمحمد و خاله ملیحه اینا صبحانه خوردیم و باهم رفتیم تن...
14 مرداد 1395

گردش یه روزه همراه آوا

سلام عشق مامانی ... عسل پسر مامان  امروز ما با آوا خانم  و مامان و بابای آوا جون باهم رفتیم امام زاده عبدالله . این بار دومین بارت بود که رفتی اونجا.  هوا بارونی بود البته نم نم . دفعه قبلی هم بارون میومد . یکم تو جنگل دور زدیم و تو اونجا یه هاپو دیدی و دنبالش کردی. بعدم رفتیم امام زاده و شام رو همونجا خوردیم. من رفتم زیارت و تورو سپردم به بابایی ..اما اومدم دیدم دستت زخمی شده اوفتاده بودی زمین.  اونجا یه توپ و دو سه تا اسباب بازی گرفتیم برات. که هواپیمات دستش همونجا در اومد  و بعدا بابایی بردش تعمیر گاه درستش کرد .  همون جا که ماشین خودشو درست میکنه  یه سر موش موشی هم  که روشن می شد و ...
9 مرداد 1395

سامیار چی میگه؟؟(2)

سلام پسری... عشق مامان عسل مامان این روزا کلمه های بیشتریی رو میگی .خیلی از کلمه ها رو تکرار می کنی. وقتی یه جایی که زخمه رو نشونت میدم میگم سامیار بوبویی شدی؟ دستتو میذاری جلو دهنت یا رو چشت ادای گریه رو در میاری. دَت ... دست(قبلا می گفتی دَ) نی نی ... بینی نی نی ... نی نی آبَ ... آب بَ بَ .. غذا دی دید... ماشین ما منه .... مال منه دَر ... در رو باز کن ... یا در بیار هر وقت آب می خوای میگی آبَ هر وقت «ممی »می خوای میگی مَم. هر وقت هم گشنت بشه میگی بَ ّبَ هر سؤالی ازت بپرسیم میگی نه فقط اگه بگم سامیار مَمی می خوای میگی مَم صدای حیوانات هم در میاری ببعی بع هاپو هاپ گاو  ما ...
7 مرداد 1395

پایان پانزده ماهگی

پسر گلم عزیز دلم انشاالله همیشه شاد و سلامت باشی مامانی.  امروز بعد از چهارماه بردیمت پیش دکتر بغدادی . خدا رو شکر همه چیت خوب بود . گوشتم که عفونت کرده بود خوب شده بود . دکتر اولین بار قدتو ایستاده اندازه گرفت. ماشاالله پسرم مردی شده واسه خودش وزنت یازده کیلو و نیم و قدت 80 بود البته درمانگاه گفت 81 .  از این به بعد هر 2ماه برای چکاپ میریم دکتر و دیگه لازم نیست هر ماه بریم.   ...
22 تير 1395

بدو بدوبازی

پسر گلم عشق مامان سلام  اومدم از بازی هایی که می کنی برات بگم یکی از بازی هایی که می کنی بدو بدو یه یعنی عاشق اینی که یکی دنبالت کنی توهم جیغ بکشی فرار کنی . اگه هم کسی دنبالت نیاد خودت دور اتاق میدویی چند شب پیش خودت دور اتاق نزدیک نیم ساعت دور دور می کردی و اصلا نمی ایستادی. توپ بازی رو خیلی دوست داری و بازی دیگه ای که خیلی دوست داری ملحفه بازیه یعنی باید بریم زیر ملحفه دونفری و بازی کنیم . خدایی این چه جورشه دیگه من نمی دونم    ...
8 تير 1395

اوگی؟؟

سلام گلم سلام پسر قشنگم... ماه رمضون هست و حالی نیست واسه نوشتن . البته ماهم جایی نرفتیم . فقط بگم که عاشق بیرون رفتنی... کافیه در خونه باز بشه دیگه نمیشه جلوتو گرفت. این روزا یه چیزو خیلی تکرار می کنی اوگی ؟؟ بعضی وقتا هم میگی اودی ؟؟ آدی هم میگی . ولی من نفهمیدم یعنی چی؟ بعضی وقت ها می خوای یکی و صدا کنی بلند میگی اوگی اودی  بعضی وقت ها هم همین جوری یهو میگی اوگی اوگی منم پشت سرت تکرار می کنم. آهنگ گوش میدی و می رقصی وقتی تموم شد میگی تَ شُ ... یعنی تموم شد دیروز همراه السا خانم  و مامان و باباش(دوست بابایی) رفتیم خونه هستی خانم که ساری هست .قبل از اینکه بریم خونشون یکم تو پارک تجن دور زدیم. تو هم هی این ور اون و...
29 خرداد 1395

مروارید های سامیار شش تایی شد!

بالاخره یه دندون دیگه هم در اومد هورااااا دندون سمت چپ دندون پیش بالایی سامیاری هم شش دندونه شدی . جدیدا چرخیدن دور خودت رو یاد گرفتی . می چرخی بعد که سرت گیج رفت می ایستی دورتو نگاه می کنی خیلی هم واست جالبه ...
15 خرداد 1395

بابایی شدن سامیار

پسرنازم عزیز دلم چند وقتیه که خیلی بابایی شدی ... وقتی بابایی میاد خونه از خوشحالی نمیدونی باید چیکار کنی میدویی دور اتاق شبا که می خوای بخوابی وقتی داری شیر می خوری بابایی هم باید بیاد پیشت دراز بکشه .اگه بره گریه می کنی می گی بیا.. یه شب که فقط می گفتی بابایی ..یعنی من اگه می اومدم طرفت جیغ می کشیدی.. اخرشم رو پای بابایی خوابت برد. وقتی بابایی می خواد بره سرکار که حتما باید بریم یه اتاق دیگه تا بابایی یواشکی بره درضمن چشم و بینی و دست و پا روهم بلدی . وقتی میگم پا تو هم تکرار می کنی و پاتو میاری بالا . به دست میگی دَ    و دستاتو میاری بالا. وقتی میگم بینی دستتو میذاری تو دماغت وقتی میگم موش بشو بینی تو چین میدی ...
9 خرداد 1395

سامیار: ماما...مامانی: جان مامان؟؟

سامیاری من عزیز مامانی امروز منو برای اولین بار صدا کردی و گفتی ماما قوربونت برم......... یه پشه بند داری شبیه چادر مسافرتی می ذاشتمت توش و زیپو می بستم شبا که واسه شیر بیدار میشدی سخت بود. واسه همین یکی دیگه گرفتیم تو هم توش بازی می کنی میری توش منم روش ملحفه می ندازمو میگیرم میگم دَدَ... یه بار که طولش دادم تو م مم می کردی و میگفتی اینو بگیر اما دیدی طول کشید و منم ساکت بودم و منو نمیدیدی بالاخره منو صدا زدی گفتی ماما... منم فورا گفتم جان مامان و ملحفه رو گرفتم و محکم بغلت کردم .. عزیزمممممممممم وقتی آقاسامیار نازدار خانم می شود... ...
2 خرداد 1395