پروژه ی از شیر گرفتن
سلام عزیز دلم ... پسر عزیزتر جونم . نمیدونی این روزا چقدر برام سخت می گذره . چون دارم تو رو از شیر خوردن می گیرم .
چیزی که تو خیلی بهش وابسته ای ... خیلی استرس داشتم . وهر بار که تو ازم می می می خوای دلم می خواد گریه کنم
قبلا چندبار امتحان کرده بودم و وقتی می گفتی مم می گفتم نه پسری لالا کن و.. تو کلی گریه می کردی و اشک از چشات میومد و با من قهر می کردی و بغلم نمیومدی.بعدازظهرا و شب واسه خوابیدن حتما باید شیر می خوردی
اولین روز سال جاهای مختلف رفتیم عید دیدنی بعدازظهر نخوابیدی و شبم از خستگی خوابت برد و شیر نخوردی
دومین روز هم بعداز ظهر هم نخوابیدی. تولد پدرجون هم بود و اومدن خونه ما. تا شب بازی کردی و از خستگی خوابیدی تو این دو روز اصلا نگفتی مَمی
روزسوم پنج شنبه یه بار یاد مَمی اوفتادی که با بازی و تلویزیون سرتو گرم کردم .خونه مادرجون بودیم بعداز ظهر نخوابیدی و شب خوابت برد. اما نصفه شب بیدار شدی چون خونه مادرجون بودیم و مادرجونو دیدی لج کردی . تو خونه خودمون فقط یه خورده نق نق می کردی و میخوابیدی. ساعت خوابت بهم خورد و شب ساعت سه خوابیدی
روز چهارم چمعه بازم درخواست مَمی داشتی .ساعت خوابت بهم خورده و شبا ساعت سه می خوابی
روز پنجم و ششم هم گذشته یک بار اسمو میگی ولی لج نمی کنی. نمیدنی چقدر دوست دارم بهت ممی بدم
وقتی دیدم یه روز شیر نخوردی یهویی تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت. از اخرین شیرخوردنت لذت نبردم ... دل سیر نگات نکردم....
وقت شیرت میشد می گفتم سامیار بیا مَمی بخور لالا کن با خوشحالی و ذوق می گفتی (اووو ممی... ) هرکاری داشتی ول می کردی میومدی مم می خوردی. شبا اول خودت برقارو خاموش می کردی ...تندتند میومدی پیشم
دلم تنگ شده برای شیر خوردنت برای دوق کردنت سامیاری