سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 17 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

پروژه ی از شیر گرفتن

1396/1/7 2:55
نویسنده : مامان سمیرا
240 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم ... پسر عزیزتر جونم . نمیدونی این روزا چقدر برام سخت می گذره . چون دارم تو رو از شیر خوردن می گیرم .

چیزی که تو خیلی بهش وابسته ای ... خیلی استرس داشتم . وهر بار که تو ازم می می می خوای دلم می خواد گریه کنمگریه

قبلا چندبار امتحان کرده بودم و وقتی می گفتی مم می گفتم نه پسری لالا کن و.. تو کلی گریه می کردی و اشک از چشات میومد و با من قهر می کردی و بغلم نمیومدی.بعدازظهرا و شب  واسه خوابیدن حتما باید شیر می خوردی

اولین روز سال جاهای مختلف رفتیم عید دیدنی بعدازظهر نخوابیدی و شبم از خستگی خوابت برد و شیر نخوردی 

 دومین روز هم بعداز ظهر هم نخوابیدی. تولد پدرجون هم بود و اومدن خونه ما. تا شب بازی کردی و از خستگی خوابیدی تو این دو روز اصلا نگفتی مَمی

روزسوم پنج شنبه یه بار یاد مَمی اوفتادی که با بازی و تلویزیون سرتو گرم کردم .خونه مادرجون بودیم بعداز ظهر نخوابیدی و شب خوابت برد. اما نصفه شب بیدار شدی چون خونه مادرجون بودیم و مادرجونو دیدی  لج کردی  . تو خونه خودمون فقط یه خورده نق نق می کردی و میخوابیدی. ساعت خوابت بهم خورد و شب ساعت سه خوابیدی

روز چهارم چمعه بازم درخواست مَمی داشتی .ساعت خوابت بهم خورده و  شبا ساعت سه می خوابی

روز پنجم و ششم هم گذشته یک بار اسمو میگی ولی لج نمی کنی. نمیدنی چقدر دوست دارم بهت ممی بدم 

وقتی دیدم یه روز شیر نخوردی یهویی تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت. از اخرین شیرخوردنت لذت نبردم ... دل سیر نگات نکردم....گریه

وقت شیرت میشد می گفتم سامیار بیا مَمی بخور لالا کن با خوشحالی و ذوق می گفتی (اووو ممی... ) هرکاری داشتی ول می کردی میومدی مم می خوردی. شبا اول خودت برقارو خاموش می کردی ...تندتند میومدی پیشمگریه

دلم تنگ شده برای شیر خوردنت برای دوق کردنت سامیاری گریه

پسندها (2)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سمیه
12 فروردین 96 0:30
با این پستت قشنگ اشکمو در اوردی ها سمیرا...من که تا مدتی تو کل روز بغض داشتم. انگاری من از شیر گرفته شده بودم انقدر غصه داشتم که نگو.. اینم یه مرحله از زندگیشونه. خدا رو شکر تنشون سالمه و ما هم کامل بهشون شیر دادیم. عیدتون هم مبارک دوستم
مامان سمیرا
پاسخ
عید شما هم مبارک عزیزم . اره راست میگی . ممنون که به هم دلداری میدی . هردومون یه حس و موقعیت مشابه داریم . از اینکه دوست خوبی مثل تو دارم خوشحالم
مامان سمیه
16 فروردین 96 8:55
منم خوشحالم که دوست خوبی مثل تو دارم عزیزمممم من نمیتونم پست های جدیدت رو ببینم مثلا مدت ها میام میبینم هیچ پستی نیست بعد یه دفعه میبینم هفت هشت تا پست پشت سر هم ولی با تاریخ های متفاوت ثبت شده ...چرا اینجوریه به نظرت؟
مامان سمیرا
پاسخ
سلام عزیزم . می تونی ببینی . من می نوشتم ولی چون کامل نبود و وقت نکرده بودم عکس بذارم فقط ذخیره می کردم . تو پست اخر همه رو گذاشتم قبلی ها رو با تاریخ خودشون . برای همین چندتا پست جدید یه دفعه ای گذاشتم