سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 20 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

اولین شب سامیاری

شنبه 22 فروردین 94 بعد از مرخص شدن از بیمارستان رفتیم خونه مامانم. اولین حمومش رو تو خونه مادرجون رفت و مادرجون شستش. برای شام عزیزجون و بابابزرگ و عمه های سامیار هم اومدن. شب من و سامیار و بابایی کنار هم 3تایی خوابیدیم.البته ما که خواب نداشتیم. من و باباش کوچولومونو نگاه می کردیم.اونم که تا امروز ظهر تو شکم مامانی بود اومده بود کنار ما و خوابیده بود...اولین شب کنار بابا و مامان   ...
12 ارديبهشت 1394

خاطره زایمان

من از زایمانم خیلی راضی بودم یه زایمان خوب و یه خاطره خوش.امیدوارم واسه همه همین طور باشه. ماه آخر زایمانم به خاطر کمردرد و دیسک کمر استراحت داشتم و همه بهم می گفتن نمی تونم طبیعی زایمان کنم.عمه ها خاله ها و دکترم و همه... تا اینکه یکم بهتر شدم و دیگه گفتم حتما طبیعی. فرایند زایمان من جمعه 21فروردین ساعت 12:30 با دیدن نشانه خونی وشروع شد و شنبه ساعت 12:40 با به دنیا اومدن پسرم تموم شد.و کلا 24ساعت طول کشید. البته دردهای اولیه کم و قابل تحمل بودن. با هر انقباض تنفس شکمی انجام می دادم.دردم کمتر هم می شد. ساعت 6.30 غروب پیاده روی کردم و بعدم رفتم حموم. ساعت 3 صبح شنبه دردم بیشتر شد. مامانم و همسرم رو صدا زدم . مامانم گفت که یکم راه...
5 ارديبهشت 1394

سامیار من بالاخره اومد....

دیروز که درد زایمانم شروع شد باورم نمی شد پسری من داره میاد و من رسما مادر میشم... الان من و سامیار و بابایی پیش هم خوابیدیم و من محو دیدن پسریم هستم یه موجود کوچولو... با دست و پاهای کوچولو....  الان کنار منه سامیار روز شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴ ساعت 12:40 با وزن ۳کیلو؛قد ۵۱؛دور سر۳۵ و دور سینه ۳۴ تو بیمارستان مهرگان بابل و با زایمان طبیعی متولد شد...  عزیزم اومدنت مبارک باشه… ...
23 فروردين 1394

نشونه های اومدن فرشته کوچولوی من...

امروز جمعه ۲۱ فروردین هست منم مثل روزای قبل با کمردرد از خواب بیدار شدم... بعد صبحانه نیم ساعت تو خونه راه رفتم و نیم ساعتم ورزش مخصوص دوره بارداری انجام دادم... کلا تحرک باعث میشه کمردردم بهتر بشه.  ساعت ۱۲ بود که ترشح تقریبا قهوه ای رنگ دیدم چند قطره بیشتر نبود... که نشونه باز شدن و شل شدن دهانه رحم هست... نشانه خونی بعدش دردای زیر شکمم شروع شد... مثل درد پریودی....  ساعت شش عصر با مامانم رفتم یه نیم ساعت پیاده روی... هنوز شک داشتم که درد زایمانم باشه ساعت تقریبا ۸ فاصله دردام کمتر شد ...تقریبا هر ده دقیقه میگرفت و ول می کرد برای همین رفتم حمام و کارامو کردم.... گفتم شاید پسریم می خواد بیاد... الان که دارم مطلب میذارم...
22 فروردين 1394

پایان نه ماه

سلام عزیزم ... امروز نه ماهه که مهمون دلم شدی و باهم این نه ماه رو گذروندیم... فقط چند روز دیگه تا اومدنت وقت هست. این چند ماه خیلی زود اومدن و رفتن اما نمیدونم.این چند روز چرا تموم نمیشه.... دارم این روزا رو دقیقه به دقیقه می شمارم.... هی ساعت و نگاه می کنم ... ولی انگار حرکت ندارن عقربه ها... بابایی هم میگه زودتر به پسری بگو بیاد... شنبه نوبت دکترم بود. چون کمر دردم بهتر شده  یهش گفتم می خوام طبیعی زایمان کنم... تاریخ زایمانم ۲۷ هست حالا شاید پسری خواست و زودتر اومد شایدم بخواد ناز کنه و دیرتر بیاد... ولی باز دکترم گفت سزارین.... به هر حال من حرفشو گوش ندادم . تصمیم زمان اومدنت رو گذاشتم به عهده خودت عزیزم\ بعد از دک...
18 فروردين 1394

اتاق پسرپسری

سلام عزیزم. خدا رو شکر امروز از کمر درد خبری نیست تا الان. قراره وسایلمو جمع کنم از امروز به خاطر همین کمر درد بریم خونه مامانی جون تا موقع زایمان. واسه همین چندتا عکس از اتاقت گرفتم بذارم تو وبلاگ. احتمالا دفعه بعدی خودتم هستی عزیزم. این قطار قراره قطاره عکسات باشه : ا اینم رو تختیت دو طرفه س یکی باب اسفنجی یکی هم نمو اینم دیوار اتاق و کاردستی های مامانی   ...
8 فروردين 1394

یه کمر درد غیر منتظره!

سلام عزیزم خوبی پسری من؟  حال مامانی که این روزا اصلا خوب نیست! از شنبه شب یه کمر درد وحشتناک گفتم که نگو.بعضی وقتا انقدر دردش زیاد میشه که گریه ام می گیره.با این اوضاع فکر نکنم بتونم زایمان طبیعی داشته باشم. امروز رفتم دکتر متخصص اعصاب  و ستون فقرات. دم عیدی این یکی و به زور پیدا کردیم. برام یه امپول مسکن و  قرص نوشت.به لطف امپوله الان دردم کمتره ولی یه جا دراز کشیدم دارم با گوشی مطلب میزارم. قبلا هم سابقه داشتم ولی وزنم کمتر بود مشکلی ندشتم. حالا خدا کنه خوب شم. مثلا این چند روز مونده به عید رو می خواستم خونه رو مرتب کنم. این درده منو کلافه کرده .اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم. تازه سبزه ام سبز نشد انداختمش همش فکر ...
27 اسفند 1393