سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 20 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

خاطره زایمان

1394/2/5 15:37
نویسنده : مامان سمیرا
1,221 بازدید
اشتراک گذاری

من از زایمانم خیلی راضی بودم یه زایمان خوب و یه خاطره خوش.امیدوارم واسه همه همین طور باشه.

ماه آخر زایمانم به خاطر کمردرد و دیسک کمر استراحت داشتم و همه بهم می گفتن نمی تونم طبیعی زایمان کنم.عمه ها خاله ها و دکترم و همه... تا اینکه یکم بهتر شدم و دیگه گفتم حتما طبیعی.

فرایند زایمان من جمعه 21فروردین ساعت 12:30 با دیدن نشانه خونی وشروع شد و شنبه ساعت 12:40 با به دنیا اومدن پسرم تموم شد.و کلا 24ساعت طول کشید.

البته دردهای اولیه کم و قابل تحمل بودن. با هر انقباض تنفس شکمی انجام می دادم.دردم کمتر هم می شد. ساعت 6.30 غروب پیاده روی کردم و بعدم رفتم حموم. ساعت 3 صبح شنبه دردم بیشتر شد. مامانم و همسرم رو صدا زدم . مامانم گفت که یکم راه برم .تو اتاق راه می رفتم دردم و کمتر می کرد . تا صبح بیدار بودم و همسری هم باهام بیدار بود. هی ازم سوال می کرد دردم بیشتر شده؟بیمارستان بریم؟عزیزم خیلی نگران بود.

بالاخره ساعت 8 با مامانم و همسرم رفتیم بیمارستان. قبل رفتن بابام من و بوسید و گفت میره مدرسه و زود میاد... از تو چشاش نگرانی معلوم بود. ولی خونسردی من باعث شده بود بقیه دست پاچه نشن.

مهرگان بابل یه مرکز جراحی خصوصی کوچیک و خلوته.اون روز تو بخش زایمانش فقط من بستری شدم.

ماما م خانم رستمی خیلی باتجربه و خوب بود. ازم از وضعیتم سوال کرد. گفتم از دیروز دردام شروع شده و الان هر5دقیقه یه انقباض دارم کیسه آبم پاره نشده.

وقتی می خواست معاینه کنه سوال کرد که تاحالا معاینه شدی ؟ گفتم نه.واسم توضیح داد که زیاد درد نداره و اینا.بیچاره فکر می کرد الان جیغ میکشم.موقع معاینه نفس عمیق گرفتم و ول کردم.ماما م گفت کلاس رفتی؟ گفتم آره

دهانه رحمم3سانت باز شده بود . فکر کردم الان میفرستنم خونه تا 4 سانت باز بشه ولی خدارو شکر بستری کردن. دیگه حوصله تو ماشین نشستن و نداشتم.

لباس بیمارستان پوشیدم و رفتم رو تخت دراز کشیدم بعد یک ساعت سرم وصل کردن. ضربان قلب پسریمو هم چک می کردن. ماما هم با دکترم در ارتباط بود.

مامانم هر چند دقیقه یه بار میومد و از وضعیتم می پرسید می گفت کیسه آبش پاره شد یا نه؟ مامام می گفت همراه زائو نگران تر از خود زائو هست...خندونک

منم بی خیال بودم و هر وقت دردم می گرفت فقط نفس می گرفتمو ول می کردم ..صدای قلب پسریمو می شنیدم دیگه خیالم راحت می شد.

دقیقا نمیدونم چه ساعتی بود کیسه آبم هنوز پاره نشده بود. بالاخره ماما خودش کبسه آبو پاره کرد.

حدودا ساعت 11 بود دوباره معاینه م کرد . آمپول فشار تو سرمم ریخت. بهم گفت که تاحالا که خوب طاقت اوردی از این به بعد ببینم چند مرده حلاجی!خندونک

دردم بعد از تزریق خیلی بیشتر شد و من که تا اون موقع فقط آه می کشیدم اونم آروم.. آه کشیدنم تبدیل شد به آی آخ و ایناخندونک

دردم که بیشتر شد ماما واسم گاز انتونوکس (گاز بی حسی ) اورد  و ماسک و داد دستم . یکم دردم کمتر شد اما دیگه انقباض ها انقدر زیاد شده بودن و دردردم شدیدتر که دیگه نمی تونستم ازش استفاده کنم

احساس دفع بهم دست داده بود و ماما گفت که باید زور بزنم.. سخت بود چون خوب نمی تونستم نفس بگیرم سرمم باید بالا می گرفتمو به نافم نگاه می کردم و زور می زدم ...خسته می شدم دیگه سرمو بالا نمی گرفتم که این جوری هم بی فایده بودو انرژیم هدر می رفت... سر بچه یه بار اومد پایین و دوباره رفت بالا قشنگ حس کردم

هر جور شده سرمو گرفتم بالا و به نافم نگاه کردمو تا جایی که می تونستم زور زدم ماما هم تشویقم می کرد

دیگه سر بچه پایین اومده بود ماما به دکترم زنگ زد

بهم گفت از تخت بیام پایین و برم اتاق زایمان.من تعجب کردم خودم با پای خودم برم؟تعجب... آخه سر بچه اومده بود پایین و من کاملا حس می کردم موقع راه رفتن.

هیچی دیگه با همون وضعیت و درد رفتم اتاق زایمان بالای تخت زایمان دراز کشیدم و به زور زدن ادامه دادم. دکترمم دیگه اومده بود بالای سرم و بهم می گفت یه زور دیگه بزنم بچه میاد... قبلش آمپول بی حسی زده بود و برش زد

یادمه 2تا جیغ بلند کشیدم و یه دفعه وجودم خالی شد...

پسرم به دنیا اومده بودو تو دستای دکتر بود...ساعت 12:40 بود

همش فکر می کردم این جریان زور زدن قراره خیلی طول بکشه و این فکر خستم می کرد و خیلی زوذتر از اونی که فکر می کردم تموم شد شاید کلش یه ساعت کمتر بود

دهن و دماغشو خالی کردن صدای گریه ش اومد ..من می لرزیدم می خواستم گریه کنم..بچه داشت گریه می کرد ..ماما گذاشتش رو صورتم ساکت شد می خواست ببره دلم نمی خواست.بهم گفت سرما می خوره..گفتم ببرمحبت

دکتر داشت بخیه می زد منم داشتم بچه رو نگاه می کردم بعد اینکه ماما پاکش کرد گذاشتش تو یه اتاقک شیشه ای کوچیک اولش گریه می کرد بعد ساکت شد

منم یاد بخیه زدن اوفتادم چندتای آخری خیلی درد داشت دادم در اومد.

این دفعه با صندلی چرخدار منو بردن تو اتاق.. مامانم اینا اومدن از بیرون صدای جیغ من و گریه بچه رو شنیده بودن.

شوهریم صدای منو شنیده بود گریه ش گرفته بود. دوست داشتم زودتر بیاد و بغلش کنم.

سعیدم اومد و بوسم کرد اتاق شلوغ بود . بچه رو اوردن همه رفتن دورش. مامانم بهم می رسید خرما و شربت و ..

بعدم به پسریم شیر دادم..البته چند قطره بیشتر نبود.خاله هام هم اومدن و بهم سرزدن.

دوساعت بعد از زایمان از جام بلند شدم و رفتم دستشویی. مامای شیفت بعد اومد ومنو معاینه کرد. ساعت 7 هم از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم خونه مامانم.

*امروز شنبه 12 اردیبهشت بالاخره بعد یه هفته این مطلب و تموم کردم.الان پسریم خوابه. مادرجون برده بودش حموم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان فاطمه
12 اردیبهشت 94 20:25
سلام عزیزم.با خوندن متنت اشکام سرازیر شدن.خیلی خوشحالم که از زایمانت راضی هستی.من با خوندن متنت یاد زایمان خودم افتادم .هیچ وقت خودم رو نمیبخشم که نتونستم یه بچه سالم به دنیا بیارم.
مامان سمیرا
پاسخ
عزیزم هیچ وقت خودتو سرزنش نکن... منم وقتی به دنیااومدم یکم با مشکل بود و الان پای راستم یکم مشکل داره البته زیاد به چشم نمیاد. ولی هر وقت مادرم تعریف میکنه اشک توچشاش جمع میشه و اون لحظه من از خودم بدم میاد وقتی مادرمو می بینم . مطمئن باش فاطمه وقتی بزرگ بشه این جوری معذب می شه و ناراحت از خودش.
مامانی سارا و بابا جون رضا
16 اردیبهشت 94 4:15
واییییی من عاشق اینم که زایمان طبیعی داشته باشم.امیدوارم منم خیلی اذیت نشم.واقعا لحظه دیدن بچه خیلییییی دیدنی و خوشحال کننده ست.تنتون سالم باشه ایشالله
مامان سمیرا
پاسخ
انشالله که زایمانت خوب باشه. فقط اعتماد به نفس داشته باش و اصن نترس