سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 18 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

اولین عید قربان همراه سامیار

تو اولین عید قربان بعد تولد سامیار، پدرجون و بابابزرگ باهم دیگه یه گوسفند گرفتن و تو خونه عزیزجون قربونی کردن. صبح روز عیدقربون بابایی رفت خونه عزیزجون.پدرجون و مادرجون و دایی جون مهیار هم رفتن اونجا. من و سامیارم که خواب بودیم خیلی برای ما زود بود که پاشیم پدرجون گوسفند و کشت و دایی جون دعا خوند. بابابزرگ و بابایی هم کمکش کردن. بابایی هم بعد از اون رفت سرکار. بیچاره بابایی تو تعطیلاتم تعطیل نیست! سامیارو مامانی هم که از خواب بیدار شدن زنگ زدن به پدرجون تا مارو ببره خونه ی عزیزجون.برای ناهار کباب خوردیم.بعدم رفتیم خونه ی پدرجون و مادرجونی. شب هم بابایی اومدو کباب زدیم به رگ برای شام( دوباره ) اینم عکس گوسفند شاخ دار ما   ...
2 مهر 1394

مهمونی خونه ی آوین خانم

پسرم امروز من و شما رفتیم خونه دوست مامانی و بعد مدت ها مامان دوستای عزیزشو دید. و اونا هم اولین بار شمارو دیدن. و البته بالاخره  مامانی هم دختر  خاله مبینا که یک ماه و نیم از شما کوچیک تره رو هم دید. وای که چقد ناناز و دوس داشتنی بود. دلم براش تنگ شد همین الان. معلوم نیست باز کی ببینیم همدیگرو. خدا کنه زودتر باز دور هم جمع شیم. اینم عکس آوین خانم   اینم آقا محمد پسر خاله بهار خاله مریم هم تازه می خواد نی نی بیاره و منتظره که بیاد تو دلش. انشالله که هرچه زودتر مامانی بشه. خیلی مهمونی خوبی بود خاله مبینا دستش درد نکنه .اصلا دلم نمی خواست برم کلی حرف داشتیم که نزدیم. سامیاری هم یکم شیطونی کرد . یه...
23 شهريور 1394

فعالیت های جدید سامیار

اول بگم پسر گلم خیلی دوست دارم عزیزم ،عشق من  صبح که بیدار میشی شروع می کنی به صحبت کردن..گاهی وقتا هم دورو اطراف و نگاه می کنی. امروز صبح پاهای کوچولو تو می بردی بالا و برای اولین بار با دست می گرفتیشون. قبلا فقط نگاشون می کردی. بابایی گفت می خواد پاشم بخوره؟؟ آخه تو همچیو میخوری. دستت ،اسباب بازی هات ،لباس هرچی که دستت بهشون برسه ... الانم که دستت به پاهات رسیده پدرجون و مادرجون و دایی جونا رفتن تهران .خونه عمه و عمو جون مامانی. خیلی دلم می خواست برم ولی گفتم شاید سخت باشه برات. کلا امسال جایی نرفتیم به خاطر پسری. زنگ زدم و به مادرجون کارجدیدتو گفتم. مادرجون دلش واست تنگ شده بود صداتو از پشت تلفن شنید خوشحال شد. مادرجون ت...
11 شهريور 1394

تولد بابایی

امروز اولین تولد بابایی هست که پسرم با ماست. و ما تولد سی سالگی بابایی رو تو خونه خودمون جشن گرفتیم. پسرم چون تو طول روز شما نمیذاری من هیچ کاری کنم و میگی که همش پیشت باشم منم شبا ساعت یک به بعد که تو می خوابی کارامو انجام میدم. ناهار و شام فردا رو درست می کنم. برای تولد بابایی هم کیک درست کردم و ساعت 3 که آماده شد بردم پیشش و گفتم آروم گفتم تولدت مبارک. بابایی که خواب بود تو خوابو بیداری با لبخند خواب آلوده گفت :نمی خوام . منظورش این بود که الان چه وقتشه. تعجب کرده بود یه جورایی سوپرایز بی محل شده بود. حیف یادم رفت عکس بگیرم از کیک. شام هم دایی جون موسی شام اومده بود و پیتزا درست کردم که بابایی دوست داره. مادرجون و پدرجون و دا...
16 مرداد 1394

بالاخره سامیار اومد خونه خودش...

پسرم امروز بالاخره بعد از سه ماه و ده روز شما برای اولین بار از خونه مادرجون اومدی خونه خودت . مریضی مامانی باعث شده بود که بعد تولد ما خونه مادرجون بمونیم. منم که از هفته دوم عید تا حالا نیومدم خونه. از چند روز قبل وسایلمونو جمع کردیم و بابایی اونا رو اورد خونه. وقتی وارد خونه شدیم همه جا رو با دقت نگاه می کردی و دنبال کشف کردن این جای جدید بودی. اتاقتو خیلی دوست داری .هروقت می برمت تو اتاقت ذوق می کنی و دیوار رنگی اتاقت توجه تو جلب می کنه.   ...
2 مرداد 1394

چهل روز با سامیارم

94.3.1 اولین روز خرداد چهلمین روزه سامیاری. امروز برای اولین بار وقتی مادر جون باهات بازی می کرد از خودت صدا در اوردی  و قرقر کردی. 94.3.6 سایز پوشکت از شماره یک به دو تغییر کرده. مولفیکس استفاده می کنی امروز یه خورده آبریزش بینی داشتی و عطسه می کردی بابایی و مادر جون و پدرجون بردنت دکتر. وزنت 4.600 بود. دکترم از رشدت راضی بود... نامه هم گرفتیم واسه ختنه پیش دکتر هادی پور بیمارستان بابل کلینیک. مامانی هم که همچنان در تخت هست... ...
6 خرداد 1394

روزت مبارک بابایی

بابایی روزت مبارک بابای عزیزم امسال من اومدم و تو شدی بابایی من. منم شدم پسر بابا خیلی دوست دارم بابای گلم عشق من روزت مبارک عشق من: همسرم ... همراه زندگیم ... امسال روز مردو اولین سالی هست که همراه پسر عزیزمون جشن می گیریم. عزیزم عاشقانه دوست دارم از خدا می خوام همیشه کنار من و پسرمون باشی عزیز دلم. (این مطلب رو 29خرداد ویرایش کردم و عکس ها مال بعد 12اردیبهشت هست) ...
12 ارديبهشت 1394