سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 18 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

دومین سالگرد عروسی مامانی و بابایی

پسرم عزیز دلم امروز دومین سالگرد عروسی مامان و بابا بود که برای ما یه طمع دیگه ای داشت امسال... طمع شیرین حضور تو عزیزم... به همین بهانه امشب رفتیم بیرون وشام رو بیرون خوردیم.(پیتزا بود واسه توهم سیب زمینی البته گفتیم نمک نزنن. چیزدیگه ای نمیتونستیم واست سفارش بدیم اخه خوب نیست واست فست فود ) فکر کنم اولین بار بود که باتو رفتیم بیرون واسه شام. آخه  ما به خاطر تو سعی می کنیم رعایت کنیم و زیاد جایی نمیریم . چون هوا سرده. خیلی دوست داشتی و حسابی ورجه وورجه می کردی به قول مادرجون انگار فنرت در رفته بود رو میز هی بالا پایین میپریدی. خوشبختانه صندلی کودک داشت و خداروشکر گذاشتمت تو صندلی غذا و بهت سیب زمینی میدادم . انقدر شیطونی میکردی...
17 بهمن 1394

اولین شب یلدای سامیارجون

پسر نازنینم ، نیما یوشیج تو جشن یک سالگی فرزندش براش نوشت:پسرم!یک بهار،یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان را دیدی!از این پس همه چیز جهان  تکراریست جز مهربانی... من هم این جمله رو تقدیم به تو می کنم و  برات آرزوی زندگی سراسر شادی و پر از عشق و مهربانی رو دارم تو که اولین های زندگی خودت رو می بینی و تجربه می کنی ، تو بهار چشم های خوشگل و نازتو به این دنیا باز کردی ، اولین تابستون زندگیت روز به روز بزرگ تر شدی ، تو اولین فصل پاییز شروع کردی به گشتن و کشف و بازی و شیطونی. و امروز هم اولین روز اولین زمستون زندگی توئه که از خدا همیشه شادی و سلامتی و خوشبختی به همراهت باشه. دیشب که شب یلدا بود خونه مادرجون بودیم . تو انقدر ورج...
1 دی 1394

پایان هشت ماهگی و اولین میزبانی سامیار

سلام پسر عزیزتر از جونم.. سامیار گل من امروز درست  هشت ماه از اومدنت می گذره .. عزیزم با اومدنت یه مفهوم تازه رو به زندگی من دادی اونم مادر بودنه و داشتن فرزند گلی مثل تو..که من هزارهزار بار خدارو شاکرم به این خاطر. عزیزم تو این ماه شیطونی هات بیشتر شده و صدا ها آواهای جدید تری در میاری از خودت . مثل دَی دَی، نَ نَ ، بَ بَ، مَ مَ و ... چهارشنبه هم بعد از چند ماه بالاخره مهمون اومد خونمون. آوا خانم و آقا کمیل و حسنا و محنا جون و این اولین میزبانی آقا سامیار بود. و خیلی خوب از مهمونا پذیرایی کردو پسرم اصلا اذیت نکرد مامانی رو . دیشبم مهمون داشتیم ... احتمالا بازم مهمون داریم چون خیلی وقت بود که مهمون نداشتیم یه هویی پشت هم شده. ...
22 آذر 1394

اولین کبودی سامیار در اثر شیطنت

سلام پسرم عزیزکم بالاخره شیطونی هات کار دستت داد و خودتو زخمی کردی.  داشتی مثل همیشه پیش میز تی وی بازی می کردی که با کله خوردی به گوشه ی جادستمالی و سطلش. و صدای گریه ت دراومد .الهی مامانی فدایت بشههه البته من همون لحظه تو آشپزخونه چشمم بهت بود و گفتم الان میخوره زمین .. اما تا من بجنبم از جااااا     جوجه چی شد واویلا!!! خوشبختانه زیاد گریه نکردی و زود ساکت شدی رو سرتم یخ گذاشتم اما متاسفانه جاش موند.. قبلا هم با سر زمین می خوردی اما زیرت تشک بود یا زیاد محکم نمی خوردی خودتم گریه نمیکردی یا زیاد گریه ت جدی نبود. اما این دفعه بو شدی واقعا اینم عکسش... بعدا این و میبینی نگی عجب مامانی دارما از کله ی کبودم عکس...
18 آبان 1394

رو پای خودت ایستادی مرد کوچکم

پسر ناناز من امروز دیدم که بالشت رو می گیری رو پای خودت می ایستی.  کنار میز تی وی بالشت گذاشتم میری اونجا رو پاهای کوچولوت می ایستی . چهار دست و پا رفتنت هم ویگه کامل شده .اما تند تند نیست . هر وقت بخوای به سرعت جایی بری سینه خیز میری مراحل ایستادگیه سامیار مثلا وقتی  خواب بودی من و بابایی داشتیم ناهار می خوردیم. بیدار شدی معمولا گریه می کنی اما تا سفررو دیدی اولش چهار دست و پا شدی اما می خواستی سرعت بگیری سینه خیز تند تند اومدی با کله رفتی تو ظرف ماست    مرد کوچک من عاشقتم ... ...
9 آبان 1394

سرماخوردگی سامیار

پسرم عزیزکم، سلام چند روزی بود که یکمی آب ریزش بینی داشتی ، اما از دوشنبه بعدازظهر دیدم که تنت گرمه و انگار تب داری بهت استامینوفن دادم. خونه مادرجون بودیم شب که اومدیم خونه تو ساعت یک و نیم خوابیدی. تو خواب سرفه های خشک و با صدای بلند می کردی طوری که گریه ت می گرفت و از خواب بیدار میشدی. صدای سرفه کردنت دلم ریش ریش میشد و باهر سرفه ت می گفتم جانم اما کاری از دستم بر نمیومد. سه شنبه بعدازظهر رفتیم دکتر و برات دارو نوشت. گفت که نمی خوام همین الان بهش انتیبیوتیک بدم انشاالله این را بخوره و خوب شه اگه نشد دوباره بیاریمش. وزنت 8200 شده و نیم کیلو از زمان واکسنت بالاتر رفتی .خانم دکتر گفت ماشاالله خوب غذا میخوره سالبودیک و زادیتن نوشت و...
6 آبان 1394

دَی دَی دَی

از چند روز پیش یه چیزایی مثل دَ دَ می گفتی و حالت لباتو مثل دَ دَ می کردی اما امروز اولین بار قشنگ و کامل گفتی دَی دَی دَی .... آخ فدای دَی دَی دَی گفتنت بشم پسررررم  کار دیگه ای که میکنی اینکه مثله موتور میگی پپپپوپپووو بعدم کف میکنی  کلا به رانندگی خیلی علاقه داری تو ماشینم که میشینی حتما باید فرمونو بگیری . خیلی فرمون ماشین و دوس داری. اما فقط وقتی ماشین خاموشه میذارم دست بزنی امروز پدرجون ماشین جدیدشو تحویل گرفت و قراره که به ما کباب بده چون مامانی کباب خیلی دوس میداره. ...
23 مهر 1394

چهاردست و پا شدن

سلام پسر گلم ... این روزا تو تلاش هات واسه رفتن و گرفتن وسیله ها می تونی رو چهاردست و پای خودت وایستی. خودتو تکون میدی به سمت جلو  چند بارم دیدم که پاتو حرکت دادی اولین بار 13مهر بود که رو دست و پات وایسادی اینم عکسش اینم کاپشن و کلاه جدیدت که من و بابایی خریدیم البته مادرجون واسه سیسمونی خریده بود واست ولی واسه امسال بزرگ بود به زور تونستم این عکس و بگیرم یه جا نمیشینی که!دیگه مولفیکس شماره چهار استفاده می کنی از این عروسک که یه سگه و هاپ هاپ می کنه هم اصلا خوشت نمیاد .. اولین بار که ترسیدی و گریه کردی.الان دیگه نمی ترسی ولی زیاد دوستش نداری . جالب این بود که منم دوسش نداشتم اصلا! چیکار کنیم هدیه بود دی...
19 مهر 1394

آمادگی برای غذای جامد

سامیار عزیزم پسری توپولوی همیشه گشنه ی من ، بهت تبریک میگم بالاخره انتظارت سر اومدو غذا خوردنت شروع شد... نمیدونم چرا با اون شکم کوچولو موچولوت این همه حرص خوردن داری!! امروز یکمی برنج رو که از قبل شسته بودم بدون نمک آبکش کردم و آبشو که یکم غلیظ کرده بودم دادم بهت. توهم که هیچ وقت چیزی رو رد نمیدی همچین می خوردی که دلم می سوخت!! نیم ساعت قبلش بهت شیر داده بودما قاشقم که به زور از دستت باید می گرفتم وگرنه می خوردیش اونم ...
7 مهر 1394