سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 16 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

واکسن هجده ماهگی

بالاخره هیجده ماهت تموم شدو وقت آخرین واکسنت رسید... بیست و دوم مهر پنج شنبه بود و تعطیل. تو درمانگاه بخش ما فقط یک شنبه و چهارشنبه واکسن میزنن. من خیلی استرس داشتم واسه این واکسن . آخه شنیده بودم خیلی سخته. یکشنبه با بابایی رفتیم درمانگاه . اونجا بازم چندتا دانشجو و استادشون بودن که دانشجو ها داشتن به بچه ها واکسن میزدن. منم بیشتر استرسی شدم و رفتم به بهیار خودمون گفتم که حتما خودش بزنه. اونم یکم غر زد و گفت دارن میزنن دیگه و اینا . گفتم نه حتما خودتون بزنید.اونم دید که من اصرار می کنم گفت باشه. یکی از دانشجو ها وقتی داشت واکسن میزد یهو شیشه واکسن و شکوند و کلی هم طولش دادن . این باعث شد که دیگه خانمه چیزی نگه.قبل واکسن زدن همه بچه ها...
28 مهر 1395

پایان هجده ماه

سلام پسری گل گلاب . عزیز دل من...... خیلی خیلی دوست دارم روز به روز داری بزرگ تر میشی و بامزه تر. و من وقتی عکس های یک ماهگی تو میبینم باورم نمیشه اون نی نی کوچولو انقدر زود برزگ شده... هجده ماهگیت هم تموم شد و مصادف بود با سالگرد ازدواج مامان و بابا . و همچنین ایام محرم. سال پیش محرم ما تو خونه بودیم چون تو کوچولو تر بودی و هوا هم سردتر بود . اما امسال رفتیم و تو مراسما شرکت کردیم. شب تاسوعا مرزناک روستای پدری مامانی بودیم تو تکیه همش در حال بازی با طبل های بزرگ بودی. تاسوعا هم رفتیم درونکلا غربی که بیشتر بابایی تورو نگه داشته بود. تو روستای درونکلا مردم از جاهای مختلف میرن اونجا عزاداری و دسته روی . در خونه ها هم بازه...
22 مهر 1395

سامیار چی میگه؟؟(3)

هروقت خندوانه می بینی وقتی بهت می گیم سامیار خیلی باحالی همزمان که گردنتو تکون میدی میگی هیلی چمله هایی که میگی آب بده؛ مم بده ؛ بَ بَ بده تا بهت ندیم همین طوری پشت هم تکرار میکنی و داد میزنی به عکس میگی عک هر وقت میگم عکس بگیرم اینجوری ژست میگیری اینا هم چندتا عکس جدید اینم سامیار تو عروسی دوست بابایی که حسابی خجالت کشیدیم از این عملکرد سامیار   ...
29 شهريور 1395

اولین مسافرت سامیار

سلام پسر گلم ،عزیز دل مامانی؛ الان که می خوام خاطره اولین مسافرتت رو ببنویسم شما هفده ماهتو تموم کرده و مامانی به خاطر تنبلی نیومد و خاطره اولین سفر شیرین سامیار رو دیر ثبت کرد . اما من تاریخشو تو هفده ماه می زنم. قرار بود امسال تابستون همراه مادرجون و پدرجون و دایی جون اینا بریم مسافرت. بعد از صحبت های طولانی بالاخره تصمیم گرفتیم با ماشین بریم سمت تبریز. قرار بود 2تا ماشین بشیم اما دایی جون موسی تو حلال احمر واسش یه هفته کلاس تخصصی جاده تو نور گذاشتن واسه همین دایی نیومد و ما با ماشین پدر جون راهی شدیم. شروع مسافرتمون سه شنبه 26 مرداد بود. اینم عکس دایی حین تمرین ما از بابل حرکت کردیم و رفتیم تهران، قزوین، زنجان ، تبر...
8 شهريور 1395

سیل در تنگه واشی

سلام پسری اول از همه برات دعا می کنم همیشه تنت سالم باشه عشق مامان... از یه هفته قبل با امیر محمد اینا هماهنگ کرده بودیم که سه شنبه و چهارشنبه بریم تنگه واشی . اما هواشناسی نگاه کردیم دیدیم ابریو بارانی هست . برا همین تا سه شنبه گفتیم نمی ریم . امیرمحمد و خانواده سه شنبه رفتن اونجا و شب هم موندن. ما هم دودل بودیم بریم یا نیریم. بالاخره تصمیم گرفتیم چهارشنبه صبح زود حرکت کنیم و بریم . چون دایی جون موسی نمی اومد با مادرجون و پدرجون و دایی مهیار و بابایی و مامانی با سامیاری با ماشین پدر جونی رفتیم . رسیدیم فیروزکوه و هوا اولش یکم بارونی بود بعد افتابی شد و خیلی خوب بود. رفتیم پیش امیرمحمد و خاله ملیحه اینا صبحانه خوردیم و باهم رفتیم تن...
14 مرداد 1395

گردش یه روزه همراه آوا

سلام عشق مامانی ... عسل پسر مامان  امروز ما با آوا خانم  و مامان و بابای آوا جون باهم رفتیم امام زاده عبدالله . این بار دومین بارت بود که رفتی اونجا.  هوا بارونی بود البته نم نم . دفعه قبلی هم بارون میومد . یکم تو جنگل دور زدیم و تو اونجا یه هاپو دیدی و دنبالش کردی. بعدم رفتیم امام زاده و شام رو همونجا خوردیم. من رفتم زیارت و تورو سپردم به بابایی ..اما اومدم دیدم دستت زخمی شده اوفتاده بودی زمین.  اونجا یه توپ و دو سه تا اسباب بازی گرفتیم برات. که هواپیمات دستش همونجا در اومد  و بعدا بابایی بردش تعمیر گاه درستش کرد .  همون جا که ماشین خودشو درست میکنه  یه سر موش موشی هم  که روشن می شد و ...
9 مرداد 1395

سامیار چی میگه؟؟(2)

سلام پسری... عشق مامان عسل مامان این روزا کلمه های بیشتریی رو میگی .خیلی از کلمه ها رو تکرار می کنی. وقتی یه جایی که زخمه رو نشونت میدم میگم سامیار بوبویی شدی؟ دستتو میذاری جلو دهنت یا رو چشت ادای گریه رو در میاری. دَت ... دست(قبلا می گفتی دَ) نی نی ... بینی نی نی ... نی نی آبَ ... آب بَ بَ .. غذا دی دید... ماشین ما منه .... مال منه دَر ... در رو باز کن ... یا در بیار هر وقت آب می خوای میگی آبَ هر وقت «ممی »می خوای میگی مَم. هر وقت هم گشنت بشه میگی بَ ّبَ هر سؤالی ازت بپرسیم میگی نه فقط اگه بگم سامیار مَمی می خوای میگی مَم صدای حیوانات هم در میاری ببعی بع هاپو هاپ گاو  ما ...
7 مرداد 1395

پایان پانزده ماهگی

پسر گلم عزیز دلم انشاالله همیشه شاد و سلامت باشی مامانی.  امروز بعد از چهارماه بردیمت پیش دکتر بغدادی . خدا رو شکر همه چیت خوب بود . گوشتم که عفونت کرده بود خوب شده بود . دکتر اولین بار قدتو ایستاده اندازه گرفت. ماشاالله پسرم مردی شده واسه خودش وزنت یازده کیلو و نیم و قدت 80 بود البته درمانگاه گفت 81 .  از این به بعد هر 2ماه برای چکاپ میریم دکتر و دیگه لازم نیست هر ماه بریم.   ...
22 تير 1395