واکسن هجده ماهگی
بالاخره هیجده ماهت تموم شدو وقت آخرین واکسنت رسید... بیست و دوم مهر پنج شنبه بود و تعطیل. تو درمانگاه بخش ما فقط یک شنبه و چهارشنبه واکسن میزنن. من خیلی استرس داشتم واسه این واکسن . آخه شنیده بودم خیلی سخته.
یکشنبه با بابایی رفتیم درمانگاه . اونجا بازم چندتا دانشجو و استادشون بودن که دانشجو ها داشتن به بچه ها واکسن میزدن. منم بیشتر استرسی شدم و رفتم به بهیار خودمون گفتم که حتما خودش بزنه. اونم یکم غر زد و گفت دارن میزنن دیگه و اینا . گفتم نه حتما خودتون بزنید.اونم دید که من اصرار می کنم گفت باشه.
یکی از دانشجو ها وقتی داشت واکسن میزد یهو شیشه واکسن و شکوند و کلی هم طولش دادن . این باعث شد که دیگه خانمه چیزی نگه.قبل واکسن زدن همه بچه ها ساکت یه جا نشسته بودن ولی فقط پسری تو بغل بابایی شلوغی می کرد و آواز میخوند هی حرف میزد . انقدر حرف زد تا بچه های دیگه هم شروع کردن به سروصدا.. بیچاره ها از بعدش خبر نداشتن
چون اونجا خیلی شلوغ شده بود موقع واکسن زدن فقط من و سامیاری رفتیم تو . بابایی رو راه ندادن
اول یکی به دست راستت زد که یکم خون هم اومد. و یکی هم به پای چپ. که کلی گریه کردی. خیلی محکم زدش . منم داشت گریه م در میومد و دلم از جاش... فدات بشم پسرک من
ولی خدارو شکر زود گریه ت بند اومد هنوز از اتاق بیرون نرفته ساکت شدی بزرک مرد قهرمانم . میدونستی مامان دل نداره و فشارش میوفته
فقط روز اول تب داشتی و بی حال بودی .روز دوم تبت کمتر بود ولی هر شش ساعت استامینوفن میدادم بهت.
پات درد می کرد ولی همچنان شیطنتت به جا بود. روز اول که میدویدی و هی آی آی می کردی . تا سه روز می لنگیدی. ولی اصلا به روی گلتم نیووردی و بازی می کردی. ماشاالله پسر گلم . انشاالله سلامت باشی همیشه .
قدت 85 و وزنت 12.300 دور سرت هم 49.5 بود.
درضمن یه خورده سرما خورده بودی که بردیمت دکتر. قبل اینکه بریم تو رو صندلی نشسته بودی و نقاشی میکردی. بعد اینکه از مطب اومدی بیرون دیدی دو تا نی نی نشستن رو صندلی. وچون تو فکر میکردی ماله توئه حمله کردی سمت نی نی ها و داشتی پرتشون میکردی پایین .. اونا هم هاج و واج و شگفت زده نگات می کردن.
منم سریعا تورو بغلت کردم و تو هم جیغ زنان از مطب اومدیم بیرون.......
نکن پسرم نکن با ابروی مامان و بابا بازی نکن