سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 16 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

واکسن هجده ماهگی

1395/7/28 20:14
نویسنده : مامان سمیرا
820 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره هیجده ماهت تموم شدو وقت آخرین واکسنت رسید... بیست و دوم مهر پنج شنبه بود و تعطیل. تو درمانگاه بخش ما فقط یک شنبه و چهارشنبه واکسن میزنن. من خیلی استرس داشتم واسه این واکسن . آخه شنیده بودم خیلی سخته.

یکشنبه با بابایی رفتیم درمانگاه . اونجا بازم چندتا دانشجو و استادشون بودن که دانشجو ها داشتن به بچه ها واکسن میزدن. منم بیشتر استرسی شدم و رفتم به بهیار خودمون گفتم که حتما خودش بزنه. اونم یکم غر زد و گفت دارن میزنن دیگه و اینا . گفتم نه حتما خودتون بزنید.اونم دید که من اصرار می کنم گفت باشه.

یکی از دانشجو ها وقتی داشت واکسن میزد یهو شیشه واکسن و شکوند و کلی هم طولش دادن . این باعث شد که دیگه خانمه چیزی نگه.قبل واکسن زدن همه بچه ها ساکت یه جا نشسته بودن ولی فقط پسری تو بغل بابایی شلوغی می کرد و آواز میخوندخندونک هی حرف میزد . انقدر حرف زد تا بچه های دیگه هم شروع کردن به سروصدا.. بیچاره ها از بعدش خبر نداشتنسکوت

 چون اونجا خیلی شلوغ شده بود موقع واکسن زدن فقط من و سامیاری رفتیم تو . بابایی رو راه ندادنغمگین

اول یکی به دست راستت زد که یکم خون هم اومد. و یکی هم به پای چپ. که کلی گریه کردی. خیلی محکم زدش گریه . منم داشت گریه م در میومد و دلم از جاش...گریه فدات بشم پسرک منگریه

ولی خدارو شکر زود گریه ت بند اومد هنوز از اتاق بیرون نرفته ساکت شدی بزرک مرد قهرمانم . میدونستی مامان دل نداره و فشارش میوفته سکوت

فقط روز اول تب داشتی و بی حال بودی .روز دوم  تبت کمتر بود ولی هر شش ساعت استامینوفن میدادم بهت.

پات درد می کرد ولی همچنان شیطنتت به جا بود. روز اول که میدویدی و هی آی آی می کردی . تا سه روز می لنگیدی. ولی اصلا به روی گلتم نیووردی و بازی می کردی. ماشاالله پسر گلم . انشاالله سلامت باشی همیشه .بوس

قدت 85 و وزنت 12.300 دور سرت هم 49.5 بود.

درضمن یه خورده سرما خورده بودی که بردیمت دکتر. قبل اینکه بریم تو رو صندلی نشسته بودی و نقاشی میکردی. بعد اینکه از مطب اومدی بیرون دیدی دو تا نی نی نشستن رو صندلی. وچون تو فکر میکردی ماله توئه حمله کردی سمت نی نی ها و داشتی پرتشون میکردی پایین .. اونا هم هاج و واج و شگفت زده نگات می کردن.تعجب

منم سریعا تورو بغلت کردم و تو هم جیغ زنان از مطب اومدیم بیرون.......

نکن پسرم نکن با ابروی مامان و بابا بازی نکن سکوتدلخورخسته

 

 


 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان سمیه
30 مهر 95 15:06
خدا رو شکر که این واکسن هم به سلامتی گذشت برای ما هم سخت نبود انقدر هی گفته بودن واکسن 18 ماهگی سخته که من از قبل اساسی حالم گرفته بود ولی شکر خدا سخت نبود ماشالا هزار ماشالا قد و وزنش هم خوبه و پسر نازمون داره خیلی عالی روند رشد رو طی میکنه. خدا نگهدارش باشه مامانش عکس بذار ازش دلمون آب شد براش
مامان سمیرا
پاسخ
آره منم استرس داشتم ولی خدا رو شکر خوب بود . باشه میذارم حتما