سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 16 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

بدو بدوبازی

پسر گلم عشق مامان سلام  اومدم از بازی هایی که می کنی برات بگم یکی از بازی هایی که می کنی بدو بدو یه یعنی عاشق اینی که یکی دنبالت کنی توهم جیغ بکشی فرار کنی . اگه هم کسی دنبالت نیاد خودت دور اتاق میدویی چند شب پیش خودت دور اتاق نزدیک نیم ساعت دور دور می کردی و اصلا نمی ایستادی. توپ بازی رو خیلی دوست داری و بازی دیگه ای که خیلی دوست داری ملحفه بازیه یعنی باید بریم زیر ملحفه دونفری و بازی کنیم . خدایی این چه جورشه دیگه من نمی دونم    ...
8 تير 1395

اوگی؟؟

سلام گلم سلام پسر قشنگم... ماه رمضون هست و حالی نیست واسه نوشتن . البته ماهم جایی نرفتیم . فقط بگم که عاشق بیرون رفتنی... کافیه در خونه باز بشه دیگه نمیشه جلوتو گرفت. این روزا یه چیزو خیلی تکرار می کنی اوگی ؟؟ بعضی وقتا هم میگی اودی ؟؟ آدی هم میگی . ولی من نفهمیدم یعنی چی؟ بعضی وقت ها می خوای یکی و صدا کنی بلند میگی اوگی اودی  بعضی وقت ها هم همین جوری یهو میگی اوگی اوگی منم پشت سرت تکرار می کنم. آهنگ گوش میدی و می رقصی وقتی تموم شد میگی تَ شُ ... یعنی تموم شد دیروز همراه السا خانم  و مامان و باباش(دوست بابایی) رفتیم خونه هستی خانم که ساری هست .قبل از اینکه بریم خونشون یکم تو پارک تجن دور زدیم. تو هم هی این ور اون و...
29 خرداد 1395

مروارید های سامیار شش تایی شد!

بالاخره یه دندون دیگه هم در اومد هورااااا دندون سمت چپ دندون پیش بالایی سامیاری هم شش دندونه شدی . جدیدا چرخیدن دور خودت رو یاد گرفتی . می چرخی بعد که سرت گیج رفت می ایستی دورتو نگاه می کنی خیلی هم واست جالبه ...
15 خرداد 1395

بابایی شدن سامیار

پسرنازم عزیز دلم چند وقتیه که خیلی بابایی شدی ... وقتی بابایی میاد خونه از خوشحالی نمیدونی باید چیکار کنی میدویی دور اتاق شبا که می خوای بخوابی وقتی داری شیر می خوری بابایی هم باید بیاد پیشت دراز بکشه .اگه بره گریه می کنی می گی بیا.. یه شب که فقط می گفتی بابایی ..یعنی من اگه می اومدم طرفت جیغ می کشیدی.. اخرشم رو پای بابایی خوابت برد. وقتی بابایی می خواد بره سرکار که حتما باید بریم یه اتاق دیگه تا بابایی یواشکی بره درضمن چشم و بینی و دست و پا روهم بلدی . وقتی میگم پا تو هم تکرار می کنی و پاتو میاری بالا . به دست میگی دَ    و دستاتو میاری بالا. وقتی میگم بینی دستتو میذاری تو دماغت وقتی میگم موش بشو بینی تو چین میدی ...
9 خرداد 1395

سامیار: ماما...مامانی: جان مامان؟؟

سامیاری من عزیز مامانی امروز منو برای اولین بار صدا کردی و گفتی ماما قوربونت برم......... یه پشه بند داری شبیه چادر مسافرتی می ذاشتمت توش و زیپو می بستم شبا که واسه شیر بیدار میشدی سخت بود. واسه همین یکی دیگه گرفتیم تو هم توش بازی می کنی میری توش منم روش ملحفه می ندازمو میگیرم میگم دَدَ... یه بار که طولش دادم تو م مم می کردی و میگفتی اینو بگیر اما دیدی طول کشید و منم ساکت بودم و منو نمیدیدی بالاخره منو صدا زدی گفتی ماما... منم فورا گفتم جان مامان و ملحفه رو گرفتم و محکم بغلت کردم .. عزیزمممممممممم وقتی آقاسامیار نازدار خانم می شود... ...
2 خرداد 1395

پنجمین دندون سامیار

بالاخره پنجمین دندون سامیار هم دراومد مبارک باشه پسرم ...هوراااا دندون(پیش) جلو بالا سمت چپی دیروز(یک شنبه) هم رفتیم آتلیه آبنوس واست عکس گرفتیم . تو هر صحنه کلا  خوب بودی ولی در همون چند لحظه اول دیگه نمیشد کنترلت کرد. هی دکورا رو دست می زدی و خراب می کردی... ولی تو عکس آخر خیلی سخت بود از نمی ایستادی عکاس چندبار تکرار کرد. حسابی خسته شدیم . حالا خدا کنه عکسا خوب دربیاد گفت یه ماهه دیگه بیاین واسه انتخاب ... چقد دیررررر منتظرم ببینم عکسارو امیدوارم خوب بشه عکسا. چهارشنبه هم می خوایم بریم اتلیه صحنه (آتلیه عروسی مامان و بابا)فضای باز واست عکس بگیریم. فردا هم تولد دایی جون مهیار هست که ما امشب(دوشنبه)بودیم خونه ماد...
26 ارديبهشت 1395

وقتی سامیار میره خرید...

چند ماهیه پدرجون بعد بازنشستگی مغازه باز کرده و سامیار و مامانی هر وقت می خوان برن خونه مادرجون از جلو مغازه رد میشن و سامیار یه خریدکی هم می کنه البته به حساب پدرجون!!! آقا اینا چند؟؟ اینا چی؟؟ پدرجون بذار یکم کمکت کنم...خسته شدی ...
23 ارديبهشت 1395

پایان سیزده ماهگی

پسر نازم عزیز دلم یه ماه دیگه مثل یه چشم به هم زدن گذشت و تو سیزده ماهگی رو هم پشت سر گذاشتی عشقم. برای بزرگی طحال که هنوز پیگیر هستیم بردیمت پیش یه دکتر دیگه و سونوی داپلر نوشت . رفتیم پیش دکتر نژادقلی خدارو شکر می گفت کوچیکه طحالت و خوبه . اندازشم از قبل کوچیک تر شده. این ماه قدو وزنت نکردیم . نمیدونم دقیقا چندی ولی با ترازو که میکشیم 10.700بودی. بعد سونو هم رفتیم چندتا اسباب بازی برات گرفتیم از جمله این کامیون اینم یه یاکریم که با اومده تو خونه مادرجون واسه خودش لونه درست کرده و منتظره نی نی هستش ...
22 ارديبهشت 1395

سامیار چی میگه ؟؟(1)

سامیار تقریبا از شش ماهگی ماما رو می گفت بعدش بَ بَ بعد هم بابا.  اما این روزا زیاد کلمه ها رو تکرار نمی کنه اما مفهوم خیلی از کلمه ها می دونه و به صورت خلاصه میگه بابا رو زیاد می گه ماما رو به ندرت  وقتی می خواد پا شه می گه«  آ عَ ایی » یا علی   «  کِ کِ   »یعنی پنکه دَ ... دست اوو  ...مو ب   ....هم میشه لب بو ... هم میشه بو   ...
15 ارديبهشت 1395

سری عکس های سیزده ماهگی

مرزناک خونه ننه مادربزرگ مامانی باغ پدرجون(نوری کنار اسم باغ) باغچه حیاط خونه پدرجون سامیار با پیش بند دکتری عکس ها در حیاط عزیزجون اینم دیروز سه شنبه که سامیار مهمون داشت مهموناشم دوستای مامانی خاله مبینا و آوین جون و خاله مریم و خاله بهار بودن آقا سامیار و آوین جونی هم مشغول بازی...   ...
15 ارديبهشت 1395