سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 20 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

اولین شب یلدای سامیارجون

پسر نازنینم ، نیما یوشیج تو جشن یک سالگی فرزندش براش نوشت:پسرم!یک بهار،یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان را دیدی!از این پس همه چیز جهان  تکراریست جز مهربانی... من هم این جمله رو تقدیم به تو می کنم و  برات آرزوی زندگی سراسر شادی و پر از عشق و مهربانی رو دارم تو که اولین های زندگی خودت رو می بینی و تجربه می کنی ، تو بهار چشم های خوشگل و نازتو به این دنیا باز کردی ، اولین تابستون زندگیت روز به روز بزرگ تر شدی ، تو اولین فصل پاییز شروع کردی به گشتن و کشف و بازی و شیطونی. و امروز هم اولین روز اولین زمستون زندگی توئه که از خدا همیشه شادی و سلامتی و خوشبختی به همراهت باشه. دیشب که شب یلدا بود خونه مادرجون بودیم . تو انقدر ورج...
1 دی 1394

چکاپ ماه هشتم

دیروز یعنی سه شنبه 24آذر واسه چکاپ ماهیانه رفتیم دکتر. خدا رو شکر وزنت رفته بالا و شدی 9.200 قدت شد 70 و دور سرت 45 یکمی خیالم راحت شد وقتی می خواستیم بریم مادرجون زنگ زد که منم مدرسه ام کلاسم تموم شده و دارم میام. وقتی رفتیم اونجا تو مطب نشسته بود.    ...
25 آذر 1394

خداحافظ نی نی تاپ و آویز

اینم نی نی تاپ سامیار که وقتی خیلی کوچولو بود تو یه ماهگی و دوماهگی استفاده ی مثبت می شد ازش و این اواخر هم شده بود اسباب بازی سامیار  برای همین دیگه جمعش کردیم . اونم آویز مورد علاقه ش.. خداحافظ آویز سامیار ...
24 آذر 1394

پایان هشت ماهگی و اولین میزبانی سامیار

سلام پسر عزیزتر از جونم.. سامیار گل من امروز درست  هشت ماه از اومدنت می گذره .. عزیزم با اومدنت یه مفهوم تازه رو به زندگی من دادی اونم مادر بودنه و داشتن فرزند گلی مثل تو..که من هزارهزار بار خدارو شاکرم به این خاطر. عزیزم تو این ماه شیطونی هات بیشتر شده و صدا ها آواهای جدید تری در میاری از خودت . مثل دَی دَی، نَ نَ ، بَ بَ، مَ مَ و ... چهارشنبه هم بعد از چند ماه بالاخره مهمون اومد خونمون. آوا خانم و آقا کمیل و حسنا و محنا جون و این اولین میزبانی آقا سامیار بود. و خیلی خوب از مهمونا پذیرایی کردو پسرم اصلا اذیت نکرد مامانی رو . دیشبم مهمون داشتیم ... احتمالا بازم مهمون داریم چون خیلی وقت بود که مهمون نداشتیم یه هویی پشت هم شده. ...
22 آذر 1394

تب ناگهانی و مریضی دوباره

پسر گلم سلام خوشگلم...  از دوشنبه ظهر پسریم یه دفعه تب کردی. فقط تب  بودو هیچ نشونه دیگه ای نبود سه شنبه بردیمت دکتر و سیتریزین و یه انتی بیوتیک برات نوشت و گفت اگه تبت قطع نشد بهت بدم و پنج شنبه ببرمت دکتر . گفتش الان یه ویروسی هست که بچه ها میگیرن تب میکنن و تنشون دون دون قرمز میزنه.  خودم از دوشنبه بهت استامینوفن می دادم اما اصلا تبت قطع نمیشد .سه شنبه شب به 39.5 هم رسیده بود ..دل شوره گرفته بودمو نزدیک بود اشکم دربیاد..مادرجون و پدرجون هم نگرانت بودن ..ساعت 11 شب اومدن پیشت و یکی دوساعت بودن. مادرجون هی می گفت بمونم .من گفتم نمیخوادو فردا باید بری مدرسه.  پسرم الهی قربونت برم تو همون حال مریضی خنده رو لبات بو...
7 آذر 1394

قد و وزن سامیار پایان هفت ماهگی

دیروز یک شنبه من و بابایی بردیمت پیش خانم دکتر برای چکاپ ماهیانه ت. قدت 67 و طبق ترازوی خانم دکتر وزنت 8.300 بود که نسبت به دفعه ی قبل که 18 روز قبل بود و برای سرماخوردگیت برده بودیم وزنت بالا نرفته بود. خانم دکتر گفت رنگتم پریده و به جای 15قطره آهن 20 قطره بهت بدم.  خیلی استرس گرفتم تو که خوب غذا می خوری .. نکنه شیرم کمه و کم می خوری؟   امروز دوشنبه بردیمت خانه بهداشت اونم واسه پایش رشد. اما طبق ترازوی اونا 9.250 بودی. همیشه با ترازوی خانم دکتر 300 گرم فرق داشت اما این دفعه یک کیلو فرق داره. تازه قدتم گرفت 70 سانت... 3سانت فرق داره .. البته دلم می خواد ترازوی درمانگاه درست باشه و همچنین قدت با ترازوی خونه می کشم 8.600 هست...
25 آبان 1394

پایان هفت ماهگی

این ماه ؛ یعنی هفت ماهگی خیلی ماه خوبی بود .. چون توش کارای تازه ی زیادی انجام دادی پسرم ...  غذا خوردنات شروع شد چهار دست و پارفتنت شروع شد، نشستنت کامل تر شد...رو پاهات می ایستی.. البته شیطنت هات داره روز به روز بیشتر میشه الان دیگه همه چیو میگیری و میخوای بلند بشی. یه کار دیگه هم میکنی اینکه وقتی ایستادی یه چیزی رو میگیرم و بهت میگم سامیار بیا میز تی وی رو داری و قدمای کوچیک میگیری میای طرفش... این قدر هم حواست هست  که نیوفتی و بوف نشی آروم با احتیاط میای ... آخ دلم می خواد اون لحظه بگیرمت فشارت بدم کوچولوی باتدبیر من!! اینجام که از روروئکت بالا رفتی! پاهاشو نگاه اینجام خیلی خندیدم  جا سیب ...
22 آبان 1394

خداحافظ آپتامیل

یه خبر خوب نمیدونم واسه کی!! فکر کنم واسه خانم دکتر سامیار که خیلی اصرار داشت شیر خشکت قطع بشه... آخه سامیار که شیشه شیرو میبینه اختیارش دستش در میره و مثل فنری که در رفته باشه می پره بسمت شیشه شیرش ... منم که از این که بهش شیرخشک ندم استرس دارم همش می ترسم که شیرم کم باشه و رشدش آسیب ببینه. به هرحال ما حرف خانم دکتر و دکترای دیگه رو گوش دادیم و بالاخره شیرخشک خوردن سامیار تموم شدو دیگه قراره نخوره.امیدوارم که من و سامیار موفق بشیم اینم آخرین باری که شیرخشک خوردی سامیارم خداحافظ آپتامیل پپتی جونیور... ...
19 آبان 1394