وقتی باباجون مریض می شود!
سلام پسرپسری. خوبی گلم؟ این روزا خوب حرکت موجی میری تو شکمم گلم!
چهارشنبه که داشتم مطلب قبلی مو می نوشتم بابایی زنگ زد که حالم خوب نیست می خوام برم دکتر. از قبل یکم سرفه می کرد ... ولی دیگه حالش خیلی بد شده بود لوزه هاش ورم کرده بود. می خواستیم با ماشین خودمون بریم که دیدیم عمه سمیه اینا اومدن .بابایی جلو نشت و منم صندلی پشتی. بیچاره بابایی صداش در نمی میومد. داشت حرف می زد که یهو سرش کج شد منم هرچی صداش کردم جواب نداد منم هول شدم و شروع کردم به گریه کردن(پسرپسری ببخشید این چهارشنبه فقط ناراحتی داشت) چون بیمارستان نزدیک بود سریع بردیمش اورژانس. بابایی بیچاره اصن نمی تونست نفس بکشه حالا منم هی گریه می کردم... حالا بقیه میومدن می گفتن خانم چیزی نیست و اینا. آخه پسری من( به بابایی می گم پسری) چیزیش نبود یهو این جوری شد .شکه شده بودم.رفتم پیشش دستشو گرفتم. تو دلم گفتم خدایا عشقم چیزیش نشه..دلم داشت در می اومد.
بهش اکسیژن وصل کردن و آمپول زدن . یکی دوساعت بستریش کردن تاحالش بهتر شد.چندتا هم پینی سیلین دادن بهش که مثل بچه کوچولوها باید می بردمش بزنه خدارو شکر الانم حالش خوبه. هی خودشو لوس می کنه. دلم میخواد بزنمش ولی دلم می سوزه اما یواش می زنمشا دیگه خیلی لوس میشه