پایان شش ماهگی و واکسن
امروز من و بابایی پسری رو بردیم واسه واکسیناسیون. چندتا دانشجو و استادشون اونجا بودن. نگران شدم نگنه دانشجو ها پسرمو واکسن بزنن. و به آقای استاد گفتیم که خودش بزنه. خدا رو شکر سامیارم مثل یه شیر مرد زیاد گریه نکرد و زود ساکت شد. (وزن پسری طبق ترازوی درمانگاه 8کیلو و قدش 66.طبق ترازوی دکتر 7.700)
احساس می کنم پسرم خیلی مظلوم و صبوره آخه بقیه نی نی ها یه جوری جیغ جیغ میزدن که آدم دلش کباب میشد.
بعداز واکسیناسون رفتیم برای پسری دستگاه بخور و دندون گیرو پاپوش و پیش بند گرفتیم. البته (مامانیه خرابکار دندونگیرو جوشوندو خرابش کرد همون اول)
امروز سالگرد ازدواج مامان و بابایی هم بود که ما هر سال میرفتیم حوریا. اما چون پسریم حال ندار بود کباب گرفتیم و رفتیم خونه.
بعدازظهر تب سامیارم شروع شدو پسرم بی حال و حوصله بود. هرچی هم که شیر خورده بود و بالا اورد. فداش بشم الهی
شبم رفتیم خونه مادرجون و اونجا موندیم تا حالش بهتر بشه.