دلتنگ میشم...
پسر عزیزتر از جانم
امروز 28مرداد ،یکسال از روزی که فهمیدم تو اومدی تو دلم گذشت... وچقدر زود گذشت با اون همه خاطره که با اومدنت واسم ساختی. از روزی که شدی کنجد من و الان یه نی نی کوچولوی ناز مامانی هستی.
وقتی به خاطره های این یکسال شیرین فکر می کنم تو دلم قند آب میشه. خاطره ی روزی که دکتر بهم گفت باردارم و من نمی خواستم.. روزی اسمتو گذاشتم کنجد ، روزی که این وبلاگو ساختم، روزایی که اومدن و منو به تو وابسته کردن روزایی که می رفتم پیاده روی اما میشد خرید و دیگه دست خودم نبود وقتی اون همه لباس بچگونه میدیدم و دلم می خواست همه رو بخرم.... روزای بارداری... استرس زایمان...استرس سلامتیت....استرس شنیدن صدای قلبت.
خدایا چقدر زود گذشت... گذشت اون روزا و الان تو چهار ماه و یه هفته ات هست...
بعضی وقتا وقتی بهش فکر می کنم می ترسم. آخه دیگه نمیتونم روزا و ماه های رفته رو برگردونم.تولدت، یه ماهگیت ،ودوماه وسه ماه و... دیگه تکرار نمیشه .دلم برای روز به دنیا اومدنت تنگ میشه ...دلم برای اولین حموم کردن برای دست وپای کوچیکت برای ... برای ثانیه و دقیقه ای که الان گذشت...
چهارماهت شد و چقدر زود داری بزرگ میشی...
گاهی وقتا وقتی داری شیر میخوری گریه ام می گیره... عاشق شیردادن بهتم. از این که بغلت کنمو بچسبونم بخودم ... عاشق بی تابی کردنت برای شیرخوردن .میگم چطوری اخه دوسال دیگه باید ازت شیرو بگیرم.... این حس قشنگی که بهم دست میده ..چطوری تحمل کنم...
واسه لحظه لحظه هایی که باتو خاطره میشن دلم تنگ میشه عشق من پسر کوچولوم..سامیارم