سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 17 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

سامیار پا شکسته

بالاخره شیطونی های سامیار کاردستمون داد... البته پسرم این دفعه زیاد شیطونی نکرده بود بدشانسی اورد.. داشت بدوبدو بازی می کرد که روی ماشین کنترلی افتاد و روی پاش ضرب دید . ( چهارشنبه 25ام)موقع راه رفتن می لنگیدو آی آی درده می گفت . نمی تونست راه بره. تا شب که دیدیم بهتر نشد بردیمش اورژانس و عکس از پا گرفتیم . آتل بستیم. فرداش دوبازه بردیم پیش متخصص ارتوپد گفتش چون بچه هست و شیطونی می کنه باید پاشو گچ بگیریم تا دو هفته .  الان پسرم پاش تو گچه و میگه کَش... و فکر می کنه کفش جدید پاشه  ...
26 اسفند 1395

پایان بیست و سه ماهگی

پسر عزیزم شیرینم خیلی دوست دارم مهربونم... این روز خیلی منو بوس میکنی هی میای صورت ماهتو می کشی رو صورتم و بوسم می کنی اونم صدا دار اااووووووومه منم کلی ذوق می کنم از این کارات  . بعد عروسی من سرما خوردم خوشبختانه تو مریض نشدی اما دوباره سرما خوردمو این بار دیگه مریض شدی . بردمت دکتر و یه دو روز تب داشتی با یه ده روزی هم سرفه می کردی. قد و وزنتم اندازه گرفت وزنت 14 کیلو و قدت نزدیک نود بود. خونه تکونی هم تقریبا تموم شده و خیلی بهم کمک کردی عزیز دلم . هرجا رو تمیز میکردم تو هم دوباره تمیز میکردی و هم پشت سرم میومدی.  ...
22 اسفند 1395

سامیار نقاش باشی

سلام پسر حرف گوش کن من ...نمیدونی که  چقدر تو پسر خوبی !  یه بار رفتی از توی کشوی آشپزخونه سبدای نون رو گرفتی اوردی تو حال. بهت گفتم پسری اینارو ببر بذار سرجاش. بعدم دیگه حواسم نبود که چیکار می کنی وقتی رفتم تو آشپزخونه دیدم که سبدا رو اینجوری گذاشتی سرجاش. افرین پسر منظم و مرتب من امروزم برای من رو دیوار نقاشی کردی ... شانس اوردم با مداد کشیدی . منم این اثر ارزشمند رو پاک کردم  ...
14 اسفند 1395

خبرای بد....

امروز دایی بابا فوت کرد. بیست روز پیش یهو حالش بد شد و خودش رفت بیمارستان گفتن سکته شدید و عملش کردن . ولی متاسفانه نتیجه نداد و بعد بیست روز فوت شد. من و بابایی واسه تشیع جنازه رفتیم و سامیار رو خونه مادرجون گذاشتیم. خاله من (بزرگه) هم بیمارستان بستری و مریضه ...سرطان ........ اصلا باورم نمیشه تو عروسی باهم بودیم میگفت نمی تونم غذابخورم . حالا گفتن سرطان !!! خیلی حالمون گرفتس این روزا .  انشالله که خاله زودتر خوب بشه و روح دایی بابایی هم شاد باشه. ...
28 بهمن 1395

پایان بیست و دو ماهگی

22 بهمن امسال پسرم 22 دوماهگیت تموم شد و داره کم کم دوساله میشی عزیزم. قربونت برم . این روزا خیلی شیطون شدی چهارشنبه (20 بهمن)رفته بودیم عروسی . خیلی خیلی بازیگوشی کردی . من و مادرجون باهم دیگه هم نمی تونستیم داشته باشیمت.  عکس و فیلم گرفته بودم اما نمیدونم چی شدن . یه دونه عکس ازت دارم که میذارم. اولش می ترسیدی بری رو استیج. ولی کم کم که ترست ریخت هی می اومدی جای رقص و می رقصیدی و دراز می کشیدی روش. همه می گفتن سمیرا بچت چرا انقدر شیطونه. هرکی ببره پس میاره  حیف شد که عکسا رو گم کردم از کارات کلی فیلم گرفته بودم   ...
22 بهمن 1395

سامیار 16دندونه

سامیاری خیلی وقت بود واست مطلب نذاشتم تو این مدت 5تا دندون دیگه در اوردی و 16 دندونه شدی به ترتیب آسیای کوچیک سمت چپ پایین وچهار تا دندونای نیشت که تقریبا باهم و پشت سر هم دراومدن. فقط مونده چهارتا دندون اسیای دیگه . خدا کنه زودتر دربیان ...
20 بهمن 1395