سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 1 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

فوت مادربزرگ

1394/3/31 17:59
نویسنده : مامان سمیرا
591 بازدید
اشتراک گذاری

مادربزرگ پدرجون و مادرجون که ما بهش حاجی ننه می گفتیم فوت کرد. 

سامیار می شد اولین نبیره حاجی ننه. از وقتی سامیار به دنیا اومد منتظر بود که سامیار و ببینه. اما بخاطر کمردردم و جراحی که کردم متاسفانه نتونستم برم پیشش.

هردفعه که پدرجون می رفت پیش حاجی ننه از سامیار ومامانی خبر می گرفت. می گفت «اخر مِن این چِلیکه نَدیمه .. وِنه نوم چیه؟ یاد کمبه»( آخر من این کوچولو رو ندیدم ... اسمش چیه ؟یادم میره..)

پدرجون می گفت می ترسم آخر  نبینتش. می گفتم نه این چه حرفیه. آخه سرحال بود. اصلا مریض نبود. یه دفعه رفت. فکرشو نمی کردم نبینمش دیگه

می گفت براش کادو گذاشتم کنار. کی میاد؟غمگینگریه

آخرین بار سه شنبه 26خرداد بود که پدرجون پیشش بود بعد از این که اومد خونه زنگ زدن که حاجی ننه حالش بد شده.

بردنش بیمارستان روحانی. چهارشنبه بعد از این که سامیار و ختنه کردیم پدرجون رفت ملاقاتش.تو ccu بود

اونجام بازم از سامیار پرسید . که پدر جون گفت ختنه کردیم. حاجی ننه هم خوشحال شدو گفت ایشالله دامادش کنید. روزای بعد هم می رفتن ملاقات به خاطر دارو ها روز به روزحالش بدتر می شد.

3تا رگش بسته بود ودریچه قلبشم مشکل داشت.دکترا می گفتن عمل هم فایده نداره.

یه روز مادرجون که پیشش رفته بود بهش گفت سمیرارو نیوردین؟ مامانم گفت چرا اون طرفه اجازه نمیدن بیاد تو. می گفت بیاریدش ببینمش.

روز آخر هم مادرجون پدرجون با دایی جونی ها رفتن پیشش. گفتن اگه حالش بهتره سه شنبه من و ببرن ملاقات.

وقتی دایی اومد خونه گفتم حاجی ننه چطوره؟ گفت خوبه...نگفت بهم... یک ساعت بعد مادرجون اومد خونه. گفت می خوام دوباره برم بیمارستان

گفتم چرا؟ گفت حاجی ننه فوت کرد...

به همین راحتی... حسرت دیدنش به دلم موند. همش خودمو سرزنش می کنم 

کاش اگه من نمی تونستم برم حداقل سامیارو می فرستادم همراه مامان و بابا بره پیشش.

برای تشیح جنازه رفتم .اورده بودن خونش. دیدمش گفتم حاجی ننه بالاحره نبیره تو اوردم.. ولی دیر کردم انگار

گریه ام امون نداد.

دلم برات تنگ میشه مادربزرگ گلم...بوس

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامانی سارا و بابا جون رضا
14 تیر 94 20:55
آخی خدابیامرزشون
مامان سمیرا
پاسخ
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
مامان سمیه
23 تیر 94 13:28
روحشون شاد. خیلی ناراحت شدم. پدربزرگ همسری من هم خیلی دوست داشت دختر ما رو ببینه ولی دو ماه قبل تولدش فوت کرد.
مامان سمیرا
پاسخ
ممنونم عزیزم. چه حیف. خدا بیامرزدش و روحش شاد باشه.
مامان الهام
8 مرداد 94 10:42
خبري نيست ازت يه عكس از ساميار بزار دلم ميخواد ببينمشاميدوارم كه حال هردوتون خوب باشه
مامان سمیرا
پاسخ
سلام عزیزم خوبی؟ مانیاد جون چطوره؟ وقت نمی کنم عزیزم. حالا بذار مانیاد جونی بیاد خودت میبینی:-);-)
آجی
21 مرداد 94 12:07
تسلیت میگم روحشون شاد
مامان سمیرا
پاسخ
مرسی عزیزم
مامانی
15 اسفند 94 9:49
چه مادر بزرگ نازنینی خدا رحمتش کنه
مامان سمیرا
پاسخ
ممنونم خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه