فوت مادربزرگ
مادربزرگ پدرجون و مادرجون که ما بهش حاجی ننه می گفتیم فوت کرد.
سامیار می شد اولین نبیره حاجی ننه. از وقتی سامیار به دنیا اومد منتظر بود که سامیار و ببینه. اما بخاطر کمردردم و جراحی که کردم متاسفانه نتونستم برم پیشش.
هردفعه که پدرجون می رفت پیش حاجی ننه از سامیار ومامانی خبر می گرفت. می گفت «اخر مِن این چِلیکه نَدیمه .. وِنه نوم چیه؟ یاد کمبه»( آخر من این کوچولو رو ندیدم ... اسمش چیه ؟یادم میره..)
پدرجون می گفت می ترسم آخر نبینتش. می گفتم نه این چه حرفیه. آخه سرحال بود. اصلا مریض نبود. یه دفعه رفت. فکرشو نمی کردم نبینمش دیگه
می گفت براش کادو گذاشتم کنار. کی میاد؟
آخرین بار سه شنبه 26خرداد بود که پدرجون پیشش بود بعد از این که اومد خونه زنگ زدن که حاجی ننه حالش بد شده.
بردنش بیمارستان روحانی. چهارشنبه بعد از این که سامیار و ختنه کردیم پدرجون رفت ملاقاتش.تو ccu بود
اونجام بازم از سامیار پرسید . که پدر جون گفت ختنه کردیم. حاجی ننه هم خوشحال شدو گفت ایشالله دامادش کنید. روزای بعد هم می رفتن ملاقات به خاطر دارو ها روز به روزحالش بدتر می شد.
3تا رگش بسته بود ودریچه قلبشم مشکل داشت.دکترا می گفتن عمل هم فایده نداره.
یه روز مادرجون که پیشش رفته بود بهش گفت سمیرارو نیوردین؟ مامانم گفت چرا اون طرفه اجازه نمیدن بیاد تو. می گفت بیاریدش ببینمش.
روز آخر هم مادرجون پدرجون با دایی جونی ها رفتن پیشش. گفتن اگه حالش بهتره سه شنبه من و ببرن ملاقات.
وقتی دایی اومد خونه گفتم حاجی ننه چطوره؟ گفت خوبه...نگفت بهم... یک ساعت بعد مادرجون اومد خونه. گفت می خوام دوباره برم بیمارستان
گفتم چرا؟ گفت حاجی ننه فوت کرد...
به همین راحتی... حسرت دیدنش به دلم موند. همش خودمو سرزنش می کنم
کاش اگه من نمی تونستم برم حداقل سامیارو می فرستادم همراه مامان و بابا بره پیشش.
برای تشیح جنازه رفتم .اورده بودن خونش. دیدمش گفتم حاجی ننه بالاحره نبیره تو اوردم.. ولی دیر کردم انگار
گریه ام امون نداد.
دلم برات تنگ میشه مادربزرگ گلم...