جراحی دیسک مامانی
سه شنبه 22اردیبهشت 94
از دو هفته مونده به عید که کمر درد مامانی بخاطر جابهجا کردن وسایل و بی احتیاطی و داشتن زمینه دیسک کمر شروع شده بود تا یه ماه بعد از زایمان ادامه داشت... در واقع دیسک پاره شده بود
عکس ام ار آی گرفتم و به چند تا دکتر نشون دادیم همه گفتن باید عمل بشه.
من خیلی ناراحت بودم . نمی تونستم بچمو حتی بغل کنم ... شیر دادن واسم سخت بود... دو ماه بود خونه نرفته بودم. دوست نداشتم عمل بشم اما وقتی دیدم در هرصورت باید عمل کنم گفتم زودتر انجام بدم تا سامیار کوچیکه
بالاخره سه شنبه قرار شد عمل کنم صبح به سامیار شیر دادم و ازش خداحافظی کردم.گریه م گرفت .... دو شب باید بدون من می خوابید.
البته این یه ماه رو مامانم سامیارو داشت . با اینکه خیلی ناراحت بودم از اینکه سامیار پیش مادرجونش بود خیالم خیلی راحت بود.وگرنه طاقت نمیوردم.
از ماجرای بستری شدن تو بیمارستان و دردسرای وصل کردن آنژیوکت که دو بار دستمو سوراخ کردن و گذاشتن سوند ...که واسم از زایمانم دردناک تر بود...( زایمان خیلی لذت بخشه چون بعدش نی نی میاد) بگذریم
کلا بیمارستان ماجرا زیاد داشت.
ساعت 2 بعد از ظهر که رفتم اتاق عمل ...تا ساعت 3.30 منو انداخته بودن یه گوشه تا تخت خالی پیدا بشه واسه جراحی
اون یک ساعت و نیم انتظار تو بخش جراحی خیلی روحیه مو پایین اورد . رو به روم یه نوزاد تازه به دنیا اومده بود که فقط صدای گریه شو می شنیدم.یاد سامیارم می افتادم دلم می خواست پاشم برم بغلش کنم بهش شیر بدم
دکترم (دکتر هوشیار)وقتی داشتم گریه می کردم من دید گفت تو چرا گریه می کنی .. من باید گریه کنم این همه منتظر موندم.
خلاصه بردنم تو اتاق عمل و بیهوشم کردن. تا به هوش اومدن برای من به اندازه پلک زدن بود. ساعت 7 غروب اوردنم بخش.
دورم یه عالمه آدم بود. مامانم اومد پیشم دستشو کشید رو صورتم . بهش گفتم مامان دستات بوی سامیارمو میده . واقعا بوی پسرم بود. مامانم گریه ش گرفته بود.
دلم واسه مامان و بابام سوخت. به خاطر من چقدر ناراحت بودن. حالا بیشتر متوجه می شدم ...چون حالا خودم یه مادر بودم ..مادر یه بچه یه ماهه .ولی اونا پدر ومادر یه بچه 27ساله بودن و 27 سال زحمت و رنجشون رو تخت بیمارستان بود
عموم و زن عموم از تهران اومده بودن. عموی من یه سال ازم بزرگ تره و من خیلی وابستم بهش. خیلی خوشحال شده بودم اون لحظه بیهوشی تو سرم بود کسی رو نمی دیدم فقط صدای عموم رو شنیدم از خوشحالی گریه م گرفته بود.
فرداش مامانم سامیارو اورد ملاقاتم. پسریمو دیدم خیالم راحت شد.
کنارم یه دختری بود که قبالا باهم تو یه دبیرستان بود از رو قیافه همدیگرو شناختیم. بیچاره 5ماهه باردار بود که کیسه آبش پاره شده بود و مجبور شد 2قلو هاش که هردو پسر بودن رو سقط کنه.
روز عملم هم که ماشین بابام گم شد که اون کلی ماجرا داره شاید تو یه پست دیگه گذاشتم.
همه چیزو خلاصه گفتم... این روزا زیاد حوصله ندارم تا یک ماه باید یه جا دراز بکشم. پسریمو نمی تونم بغل کنم... دراز کشیده شیر میدم بهش. شیرمم کمتر از قبل شده. الان دیگه سامیار کلا شیرخشک می خوره.